شوهرم امروز سر صبحانه با حالت خنده گفت ..منو خفت کردن و زوری آوردن خواستگاری تو..وقتی هم اومدن تو هم پای منو چسبید و ولم نکردی
والا حقیقت راست میگفت..منم خیلی خجالت کشیدم حال بدی بهم دست داد..والا حقیقت من سنم بالا رفته بود اصلا هم خواستگار درستی نداشتم ..یا میامدن میرفتن دیگه پیداشون نمیشد ..با هر کسی هم که دوست میشدم دیدگاه من ازدواج بود اما دیدگاه اونا رسیدن به تونل های ارتباطی 😑 تا اینکه شوهرم اومد خواستگاری به اجبار خواهرش منم دیدم پسر خوبیه خودم خودمو انداختم بهش .اینکه اومدن خواستگاری و رفتن دیگه زنگ نزدن من مامانمو اجبار به زنگ کردم که بره خبر بده ما اوکی هستیم و مشکلی نداریم خواستید بیاید ..بیاید. اونا موندن تو رودرواسی و برگشتن و منم کم کم در جلسات بعدی خودمو بیشتر غالب میکردم.. خب چکار باید میکردم دلم شوهر میخواست .سنم هم بالا رفته بود.البته بعد ازدواج فهمیدم شوهر خیلی هم چیز مهیجی نبودها والا.خونه بابام بودم تا لنگه ظهر میخوابیدم بلند میشدم ..رل بازی.آرایش.سفره خونه.کافیشاپ.کشف چیزها و کارهای جدید.اما الان چی.بیدارشدن در ساعت 6صبح .بچه داری.کلفتی.آشپزی.تحمل کردن غرهای همسرم ایراد گرفتنش از غذا و تمیز کاری خونه واینکه بگه وا حالا مگه چکار کردی یا میکنی در خانه.پاهاتو زدی بالای دیوار و همش خواب🥴 از همه مهمتر غریبی اینکه ازدواج کردم شهر دیگه..تنهایی.بی کسی.. افسردگی.. اما وقتی واقعا پای صبحانه اینطوری گفت خودم خجالت کشیدم .خب راست میگفت . از یه طرفم نمیدونستم چی جواب بدم