خودم اینکه مامان دوستمو میبینم ک چقدر صمیمین هر حرفی میتونه بزنه باهاش پایه اس است و اینا
مامان من سر کوچیک ترین چیزا ک عادیه بحث داره باهام
یه سفر دور دنبا
اینکه بخوابم و صبح بیدارنشم
حسرت دوباره دیدن پدرم🖤
درس نخوندم
حسرت دستاش حسرت بغل کردنش حسرت ی روز زندگی کردن باهاش حسرت ی مسافرت دونفرع رفتن باهاش
حسرت کسی که میخوای اما مال تو نیست🚶♀️
اینک مادر شوهرم مثل مادرشوهر فامیلشون نیست عین حیوونه
اینکه بهش می‌رسیدم
منم مثل بقیه دوست داشته شدن رو تجربه میکردم نه اینکه ضربه بخورم
هیچی
فرصت هایی که از دست دادم ...
حسرت یه ماشین لباسشویی
سعی کردم حسرتی نداشته باشم ب داشته هام قانع باشم
هیچ وقت درک نکردم
داخل ذهن شماهایی که اسامی شیطان و خون‌آشام و...میذارید چی تو سرتون میگذره ؟!
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
