یه جوری حرف میزد
یه پسر بچه ای همراهش بود
نمیدونم کی بود ولی بچش نبود
همش میگفت تو بری من تنها میمونم تو بشو شوهرمن
من عشقی ندارم
بچهه میخاست بره بازی کنه هی میگفت نرو دیگه اگه بری من با کی حرف بزنی
بعد باهاش شوخی میکرد یه بارش دیدم شوهرمم لبخند میزد ☹️☹️☹️☹️
و کلی چیزای دیگه که واقعا یادم نیس
کاری به حرفاش ندارم
کلا میگم وقتی شوهرم اینارو اینطوری نگاه میکنه خییییییلی غصه میخورم که چرا اینجوری نیستم☹️
الان همه داف شدن فقط من معمولی ام چهرمو همه میگن خوشگلی و فلان و.... ولی خب نچرالم☹️