زندگی نمیکنم در واقع دارم میسوزم و میسازم
شوهرم از هرچیزی محدودم میکنه حقی برا زندگی خودم ندارم
شوهرمم فقط خرف پدر مادرش براش مهمه و تصمیمات زندگیمون با اوناس پول و اخلاق هم نداره دل خوشی ندارم تو زندگیم با همه چیش ساختم فک میکردم بهتر میشه رفته رفته ولی بد تر شد کوچیکترین چیز ها تو دلم میمونه
حتی برا رفتن جایی چون میدونم میگه نرو با بهش نمیگم و با استرس میرم یا نمیرم از زندگی زده شدم واقعا امیدی برا آیندم ندارم منی که حتی حق ندارم کوچیک ترین خواسته هامو انجام بدم مثلا دوس دارم برم استخر ولی نمیتونم به شوهرم بگم میدونم میگه نه من اینجور آدمی نبودم برا چیزی از کسی اجازه بگیرم ولی غرورمو شکست این نامرد همه آرزو هامو نابود کرد
حلالش نمیکنم تا ابد😔
نه پای رفتن دارم نه دل موندن