من صدای گریه این دختر و پسررو هر شب و روز میشنیدم که پدرشون کتکشو میزد اما به هر حال براشون غذایی میبردم لباساشونو میشستم تا جایی که میتونستم کمکشو میکردم اما یه روز صدای بابا اومد که داشت داد میزد میگفت مگه ما گداییم مگه ما گشنهایم که غذایی که این همسایه میاره قبول میکنی حق ندارین دیگه غذای اینا رو قبول کنید