سلام تو عقدم امشب عروسی دختر عمش بود بعد نزدیک اذان اومد بعدش میخواست منو ببره عروسی بعد لباس مجلسی بلندم تو اتاق دیگ بود در هم قفل بود بعد از چن دقیقه پدرم اومد ازش پرسیدم گفت کلید دست من نیست دست مامانت
مامانم بیمارستانه پیش زن برادرم تازه زایمان کرده
بعد گفت چیکار کنم چیکار نکنم بعد شوهرم گفت بجنب دنبال داماد بریم بعد خواهرزادم زنگ زدم گفت لباسمو نمیدم عرقی میشه بعد قطع کردم بعدش میخواستم ب عروس آبجیم زنگ بزنم ک لباسش قرض بگیرم شوهرم رفت و دنبالم دیگ نیومد بریم عروسی
دلم شکست خیلی زیاد اونا همشون عروسی هستن منم خونه تنهام
شوهرم عصبیه عصبی بشه هیچی جلو چشماش مهم نیست تا آروم بشه
بهم زنگ زد یک چیزایی گفت قطع کرد دیگ هم نیومد دنبالم
پیام هم دادم ج نداد دلم شکست خیلی شکست
بعد یک ساعت بابام گفت بیا کلید دست منه همونجا ک شوهرم رفته بود و بهش بر خورد نوش دارد بعد از مرگ سهراب
الانم من موندم و یک اتاق تنها
نگین حاضر نبودی آخه فک کردم کلید دست بابامه تازه مامانم دیروز رفته بود بیمارستان بیمارستان هم شهره
ک واقعا دست مامانت نبود دست بابام بود ک اونم الکی گفت