3تا همکلاسی و مثلا دوست توی یه اتاق بودیم و من همیشه نمراتم بالاتر میشد، من اعتماد به نفس بالایی داشتم و همیشه با ادما روابط خوبی داشتم، اما اون دوتا ازین بی زبون و دهنا بودن، من همه جا به دردشون خوردم، پشتشون بودم، خوبی کردم، یکیشون دیگه نتونست حسادتشو نگه داره، هرچقدر که بیشتر میخوند باز من با یک سوم خوندنش ماکس میشدم، من کلی پیشنهاد داشتم اما هیچکس از دختر و پسر سمت اون دوتا افاده ای نمیرفت،،، درنهایت با وجود تمام خوبیایی که بهشون کردم، یه شب وسط غذا خوردنم بهم گفتن تو این اتاق نمون، قلبم شکسته بچه ها... میدونم که ذات ندارن و حسود و منفعت طلبن، اما قلبم شکسته، خیلی بهم انرژی منفی میدن و من خودمم میخواستم برم،،، اما نمیدونم میفهمین یا نه، قلبم، خیلی، شکسته