2777
2789
عنوان

رمان عاشقانه کور شدن 2

32 بازدید | 1 پست

part2❤️


سخت تر از قبلا


میگن کسی که دنیا رو دیده براش خیلی سخته توی قفس بمونه

سخت تر از کسی که تموم عمرش فقط میله قفس رو دیده


من داشتم دنیا رو میدیدم،داشتم چیزایی رو تجربه میکردم که کامله جدید و نو بودن

اما یکدفعه دوباره افتادم کنج قفس

دوباره هر چی رنگ شاد بود از من گرفتن...


دلم میخواست درگیر بنفش لباسش باشم،دوباره لاک قرمز کسی به چشمم بیاد

رژ نود و کمرنگ یکی برام انقدر مهم باشه که ازش اسم رنگشو بپرسم

عمق درد بود،ولی هیچکس دیگه انقدر مهم نشد،که کنجکاوانه به صورتش نگاه کنم

و مداوم از خودم بپرسم چه کار جدیدی با خودش کرده،که انقدر خوشکل تر شده...

اما نه،تا چشم کار می‌کرد ،فقط سیاهی بود و سیاهی...


سرفه هاش تموم شده بود و حالا به من نگاه می‌کرد

ندیدم آدمی به قاتل خودش التماس کنه تا زودتر بکشدش

اما تو لطفا قبل رفتن همونجوری بخند،لطفا

اون چشمهای مشکیتو که به طرز احمقانه ای قشنگترین چشمهای دنیان

دوباره همونجوری گرد کن و به من نگاه کن

اصلا لعنتی

همونجوری نگام کن که توی عکسای کوفتی روی پروفایلت به دوربین نگاه میکنی

همونا که توشون برق کوفتی شیطنت از هر چیزی پر رنگ تره...


انگار هرچقدر من مشتاق تر میشدم اون بیشتر یخ میزد

همون لبخند یخ بسته رو تحویلم داد با چاشنی چشمهای شکسته ای که سفیدی توشون به زرد رنگ میزد

همینجوری هم خوشکل بود

تو اوج مریضی،باموهای یکی درمیون سفید و صورت غمگین...

باید جواب میدادم...

باید میگفتم بخشیدمت و حالا میتونی بری،باید میگفتم از همون اول هم تقصیر تو نبود

آخه یه دختر 18 ساله چی از اوج عشق یه مرد میفهمه ؟تقصیر تو که نبود...


_این چه حرفیه،بخشیدن و این حرفا،ما دیگه بزرگ شدیم


_چقد دلم میخواست تو همون بچگی بمیرم...


منم همینجور...


_این چه حرفیه،برو به زندگیت برس و درستش کن،هیچ چیزی که از دست رفته برنمیگرده،ابی که رو زمین ریخته شده جمع نمیشه،خودتو درگیر چیزهای از دست رفته نکن


خندید:


_اینجوری حرف زدن و بس کن،من دیگه 18 سالم نیست تا از روت نوت بردارم


لبخند زدم و ساکت موندم،نمیدونستم چی باید بهش بگم

طبق معمول احساستم یه گوشه کز کرده بود و از ترس غرورم حرفی نمیزد


از جاش بلند شد و به من نگاه کرد:


_من دیگه باید برم،خوشحال شدم دیدمت، همسر سابقم


خندیدم،سعی میکردم قسمت تلخشو بزنم به نشنیدن :


_منم خوشحال شدم دیدمت ،امیدوارم حالت بهتر بشه


سر تکون داد و پشت به من کرد تا مقصد بعدیش رو مشخص کنه


سرم رو پایین انداختم تا رفتنش رو برای دومین بار نبینم


تمام رویایی که برای چندین ماه توش زندگی میکردم انقدر واقعی بنظر می‌رسید که وقتی بیدار شدم هویتم رو گم کرده بودم...


بیدار شدن چقدر تلخ بود

میتونستم لا به لای همون خواب تلخ بمیرم،اما نه!زنده موندم تا قشنگ زندگی روزای نبودنشو توی صورتم بکوبه


میگه پیر شدم،نمیگه غم من پیرت کرده،غم جای خالیم روی تختت،غم جای خالیم توی خونه ی کوفتی که تمومشو با سلیقه خودم چیدم


از میز تلویزیون لعنتی گرفته تا طرح کاغذ دیواری روی دیوارش

همش اثر انگشت توه


چطور میتونم توی اون خونه نفس بکشم و پیر نشم؟

چرا ازش نپرسیدم ؟چرا ازش این میلیون تا سوالی که توی ذهنم بود نپرسیدم؟


چرا ازش سوال نکردم چیشد که رفت؟

چرا یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای اون لبخند آدمکش نفس گیرو از من دریغ کرد؟


گرچه فایده نداشت...

هنوز بعد این همه سال خودم با خودم کنار نیومدم،هنوز خودم جواب سوالات خودمو ندادم،هنوز به خودم نگفتم چیشد اجازه دادم انقد راهت ساکشو ببنده و بره؟


من داشتمش،دوستش داشتم،خیلی بیشتر از دوست داشتن،من عاش....

اصلا ولش کن

اون دیگه رفته


قرار نیست بعد پنج سال چیزی رو از گورش بکشم بیرون،همش خاک شده همش...


سرمو بلند کردم تا بی اختیار لا به لای جمعیت دنبالش بگردم...

کنار یه مرد 30 ساله لب پنجره ایستاده بود


داشت باهاش صحبت میکرد

به صورتش با محبت لبخند میزد

احمقانست...

این حسادت کوفتی آخر کار دست من میده...


از جام بلند شدم تا خودم رو هرچه زودتر به اولین خروجی برسونم و برگردم خونه


برگردم خونه تا توی همون ماتمکده ای که برام ساخته اروم اروم بمیرم ،نمیخواستم ببینم جلوی چشمهای من داره به خوشبختیش با آدم دیگه لبخند میزنه


قلبم تیر میکشید،این کدوم مرحله از شکستن بود؟


احساس میکردم نفسم بالا نمیاد 

یقه ی تیشرتمو با انگشت از گردنم دور کردم


نه لعنت بهش،احساس میکنم الانه که بمیرم...

چقدر از ماشینم فاصله دارم؟


وسط حیاط ایستاده بودم و اطرافم رو نگاه میکردم 

چشمهام لحظه به لحظه تار و تارتر میشد


به خودم تشر زدم،باید خودمو جمع و جور میکردم تا به اولین بیمارستان برسم 


میتونستم رانندگی کنم؟

عرق سرد از پیشونیم میریخت پایین 

انگار خونه دور سرم میچرخید

سرم دور خونه 


از شرم اینکه نکنه وسط حیاط غش کنم 

تلو تلو زنان عرض حیاط رو تا رسیدن به کنج خونه طی کردم

الان وقت این ننه غریبم بازیا نبود ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز