با دل خودم چیکارکنم
چند روز پیش ما رفته بودیم مهمونی خونه خواهر شوهرم بعد مارو دعوت کرد رستوران زنگ زد به برادر شوهرم اونم اومد اونا یه بچه هفت ماهه دارن شوهرم بچه شدنو بغل کرد منم پسرم که چهار سالشه رو زانوم نشسته بود آروم دست کشید رو سر بچه
یه دفعه دیدم برادر شوهرم با غصب فراون اومد سمت بچه من زد رو دستش دستشو کنار زد رو سر بچه داد زد که چرا دست زدی به سر بچه اون هنوز ملاجش شکل نگرفته
بچه منم با همون زبون بچگیش گفت من کاری نکردم عمو بعدش هم یه آه بلند از سر ناراحتی کشید
منم به خاطر حرمت میزبان که خواهر شوهرم بود چیزی نگفتم اما قلبم عجیب شکست
الان برگشتم از پیششون تصمیم دارم برای پدر شوهر و مادر شوهرم تعریف کنم اما دو دلم