خانوما همسایمون ی دختر جوان ۲۹ ساله است دختر تحصیل کرده خانواده دار و با ادبی هست و با خانواده شوهرش توی یک ساختمون زندگی میکنه دیروز برام نذری اورد خیلی گریه کرد میگفت از دست خانواده شوهرم خسته ام مادرشوهرش اذیتش میکنه و دوست داره ازشون دورشه و میکفت هیچ راهی نداره ک خونشونو بفروشن و سهم اینارو بدن.خیلی دلم براش سوخت باتوجه ب اینکه خودمم ک کار شراکتی کردم عین 🐶پشیمونم بنظرتون چی بهش بگم ک اروم شه ⚘⚘⚘🌹🌹🌹💐💐💐
شما تو شرایط این خانوم باشید چکار میکنید
نفهمیدم چیشد
میگفتم عزیزم عقلت موقع ازدواج کجا بود ک جدا نیومدی ؟
الان باید بشینی تا نسل همشون مننقرض شه بعد جدا شی
مگه خونشون جدا نیست کم رفت و آمد کنه هر حرفی زدن جواب نده
همسرم مرد فوق العاده ایه خیلی مهربونو با درک و فهمه
پدر شوهرمم همین طور مشکلم فقط با مادرشوهرمه برا همه چی دخالت‌های بیجا میکنه ...
مثلا ی روز دیر بیایم خونه ب همسرم زنگ میزنه و کنترل میکنه ک کجایین؟!
یا از دخترم ک کوچیکه سوال جواب می‌پرسه
هفته قبل همه خونواده همسرم دور هم جمع بودیم بحث در مورد تربیت بچه شد منم قشنگ با اعتماد بنفس گفتم والا تو این دوره زمونه دیگه تربیتا هم سخت شده از بس ک دیگران دخالت میکنن ب مادرشوهرم گفتم مامان جون درسته ک نوه تونه و خیلی دوسش دارین اما اگه واقعا دوسش دارین دیگه ازش سوال و جواب نکنین چون تاثیر بدی تو ذهنش میذاره باعث میشه تو آینده همش در حال اطلاعات دادن ب اینو اون بشه
گفتم از این ب بعد هر جا هر زمان چیزی خواستین بدونین از خودم بپرسین مو ب مو اطلاعات بدم
از اون موقع دیگه نمیپرسه🥴
