همه چیز،برام شده مثل یه نشونه که دست بچه هامو بگیرم و از خونمون برم.
منی که نفسم به نفس های شوهرم بند بود. منی که بی احترامی هاشو فقط با یه دوستت دارم می بخشیدم . حالا دوست دارم رو همه ی احساسم پا بزارم و برم . به خاطر یه دعوای کوچولو و بیخود. به خاطر اینکه بهش گفتم انقدر سرت تو گوشی نباشه از دست من عصبانی شد و گفت به تو ربطی نداره.
سه روزه باهم حرف میزنیم ولی خسته ام از دستش
نمیدونم مشکل از منه یا از اون حس میکنم بهتره پیشش نباشم.
واقعا با ۴۰ سال سن دیگه حوصله خودمو ندارم .چه برسه به منت کشی.
من حتی حوصله ی یه خونه بی روح و ندارم.
برام دعا کنید.
راهنمایی ام کنید
برم