منم هم سن تو بودم همینجوری بود مامان و بابام خیلی گیرای الکی میدادن نمیزاشتن جایی برم یه کتابخونه میخاستم برم درس بخونم کلی باید استرس تحمل میکردم
یادمه دانشگاه قبول شدم
از خونه تا دانشگاه ۳ساعت راه بود
اما همش با اتوبوس و مترو
دوتاشون پاشدن دنبال من راه افتادن
آخ چقدر حرص خوردم
دلم میخاس تنها برم
اما ۲جلسه که باهام اومدن و محیط و دیدن خیالشون راحت شد
دیگه آزادم گذاشتن