من شیش سالی هست با پارتنرم رفیقم خانواده در جریان بودن من امشب دلم خیلی گرفته بود هر وقت رفتم بیرون روز رفتم بعد الان دلم خیلی گرفته بود با مامانم حرف زدم گفتم برم بیرون باهاش مامانم گفت برو زود بیا من ساعت دهد بهش زنگ زدم گفت با رفیقام تو رستورانم منتظرم غذا سرو شه نمیتونم اگه تونستم میام الان حس میکنم غرورم شکست