خانم فروشنده بود، البته من اون مغازه رو می شناختم ، یه فروشگاه قدیمی ک فروشنده است هم یه آقای سن و سال دار بود، نمیدونم انگار از بدشانسی من یه فروشنده آورده بود، ک عین پری دریایی بود، موهاشم آبی کرده بود 🥲
نمی دونم چه حسی داشتم...به خدا حسودی نکردم، اگ همسرم نبود، حتما یه تایم طولانی بهش خیره میشدم، اما خب با همسرم یه کم انگار معذب شدم ، از اون همه زیبایی.🥲 این دختر خانم شاید بیست ، بیست و یک بود، می تونست جای دختر من باشه اگ خیلی زود ازدواج می کردم😅.
من و همسرم عاشقانه ازدواج کردیم.خیلی احترام همو داریم، حواسمون هست ذهن همو آزار ندیم..حتی دیشب همسرم خیلی رفتار درستی داشت، اینو گفتم ک بدونید حس بدم ب خاطر رفتار همسرم نبود..هیچ بهانه ای برای ناراحت شدن نبود، اما از فروشگاه ک اومدیم بیرون، یه کم عصبی بودم. 😂حتی میخواستم با همسرم دعوا کنم، اما بهونه نداشتم 🥴 از خودم در عجبم..من کوه اعتماد ب نفس بودم و هستم. اما خب، اول فکر کردم شاید ب این خاطر بوده ک کمی از جوانیم رفته و دیگ اون جوون سابقی ک اصلا ب هیچ کس حسادت نمیکرد نیستم. شک کردم ک شاید حسادت کردم. نه به اون دختر، ب چیزایی ک دیگ ندارم...خدایا دل من رفت، دیگ همسرم چه احساسی داشت و خودشو کنترل کرد بماند ..🥲
نمیدونم شما این تجربه رو داشتید یا نه. حس خوبی نبود. اما الان دیگ خوبم😅