2777
2789

فتانه هرشب بغل گوشم رویا میبافت و از عروسی 4تایی مون میگفت از مدل  لباس عروس های ست و از این دست خیال های قشنگی که منو برای رسیدن به سامان مصمم تر می‌کرد امتحانات پایان ترم رو تموم کرده بودم و با شروع تابستون رسما خونه نشین شده بودم هراز گاهی با اجازه مامان به خونه ی بهناز دوست و همکلاسیم میرفتم یا اون به خونمون میومد بهناز یه برادر داشت به اسم بابک که همکلاسی سامان بود و از بهناز شنیده بودم که چند روزی میشه که تصمیم گرفته بود برای کار بره تهران و با سامان و ساسان توی یه پروژه ساخت و ساز بزرگی کارگر باشن

بهناز اومده بود خونمون و با فتانه سه تایی مشغول صحبت بودیم که بهناز گفت فرزانه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی آبرو تو هم کشیدم و گفتم نه چرا ناراحت بشم مگه چی میخوای بگی گفت راستشو بخوای بابک از تو خوشش اومده بهم گفت بهت بگم و نظر تو بپرسم اگه تو اجازه بدی به مامانم بگه قبل از اینکه به تهران بره برای خواستگاری اقدام کنن با بهت خیره به صورت بهناز نگاه میکردم که

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

فتانه پیش دستی کرد و گفت وا چی میگی بهناز مگه تو خبر نداری فرزانه که نامزده سامانه اصلا اینا از بچگی ناف برید هم بودن بهناز که از تعجب کم مونده بود شاخ دربیاره گفت نههههههه جدی میگی؟! راست میگه فرزانه؟!!! پس چرا تا بحال بهم حرفی نزده بودی؟؟!! مگه من دوست صمیمی تون نبودم چقد نامردی بعدم به حالت قهر رو برگردوند چشم غره ای به فتانه رفتم و گفتم چی میگی بهناز چیزی نیست که بخوام بهت بگم فتانه شوخی میکنه که باز فتانه دهن باز کرد و گفت نه بخدا دروغ نمیگم بهناز اینو ولش کن و با لحن پر شیطنتی گفت تازه خواستگاری هم اومده ولی خانوم نازش زیاده جواب نمیده دلم میخواست فتانه رو خفه کنم با لحن تندی گفتم ساکت شو فتانه هنوز چیزی نشده همه رو خبردار کردی فتانه که توقع این لحن رو نداشت باشه ی پرحرصی گفت و ساکت شد بعد از این جو بدی بینمون بوجود اومده بود ده دقیقه بعد بهناز خداحافظی کرد و رفت فتانه که منتظر رفتنش بود گفت بذار مامان بیاد بهش میگم اگه سامان بدونه سر به تن این پسره بابک نمی ذاره

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

تو همچین کاری نمیکنی من اصلا نمیخوام ازدواج کنم فتانه چرا میخوای همه رو به جون هم بندازی آخه فتانه که گوشش به این حرفا بدهکار نبود برو بابایی حواله ام کرد و از اتاق بیرون رفت

مامان که از بازار اومد فتانه بلافاصله سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کرد مامان که میدونست فتانه دهنش قرص نیست و ممکنه هر لحظه این قضیه رو یه جوری به گوش سامان برسونه تصمیم گرفته بود هروقت سامان زنگ بزنه خودش بهش بگه ده روزی از این داستان گذشته بود که یه روز سامان یه خونمون زنگ زد فریبا گوشی رو برداشت و وقتی  مامان و صدا زد و گفت که سامان پشت خطه از همون فاصله تمام وجودم گوش شده بود برای شنیدن صدای صحبت هاشون منتظر بودم سامان قضیه بابک رو شنیده باشه و برای دعوا زنگ زده باشه ولی نمیدونم سامان چی گفت که لبخند از صورت پراسترس مامان پاک نمیشد خیالم که راحت شد که دعوایی تو کار نیست راهی اتاق شدم که شنیدم مامان گفت چرا که نه خاله منکه از خدامه جفت دخترام عروس خواهرم بشن کی از شما بهتر شصتم خبردار شد که قضیه از چی قراره نتونستم بیشتر از این فالگوش بمونم به سرعت خودمو به اتاق رسوندم و به سمت فتانه ای که مثل خرس تو رختخواب درازکشیده بود رفتم و با یه حرکت تند پتو رو از سرش کشیدم و گفتم هوی دختر پاشو که ظاهرا بخت بهت رو کرده و خدا حرف دلتو شنیده

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

فتانه که گیج خواب بود هوی چته وحشی نثارم کرد و گفت مگه سر آوردی اینجوری داد و بیداد میکنی ترسوندیم چی شده باز گفتم هیچی فکر کنم ساسان تو رو از مامان خواستگاری کرده فتانه که انگار به گوشاش شک داشته باشه با بهت پرسید چی ساسان؟ منو؟!!! تو از کجا میدونی؟! با شیطنت گفتم این همه تو فالگوش وایسادی یه بارم من خودم الان شنیدم که مامان داشت به سامان میگفت منکه از خدامه دخترام عروس خاله شون بشن اون دوتای دیگه که کوچیکن هنوز پس منظور مامان منو تو ایم دیگه بدون ذره ای شرم آخ جونی گفت و دست بهم کوبید و گفت دیدی الکی خوش خیال نبودم دیدی خدا صدامو شنید بذار جاریت بشم حالتو میگیرم دیگه اون موقع منو تو خواهر نیستیم جاری میشیم دشمن هم🤣😒راستش شیرینی حرفای فتانه همه وجودمو گرفته بود و منتظر بودم مامان این قضیه رو علنی کنه و همینطور هم شد

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

سامان به مامان گفته بود که ساسان هم از فتانه خوشش اومده و اگر راضی هستید تا برای خواستگاری پا پیش بذارن) طولی نکشید که مامان به بابا و فرهاد و بعدم به منو فتانه گفت وقتی همه موافقت شون رو اعلام کردن به سامان خبر داد که همراه خاله و شوهرش و ساسان برای خواستگاری اقدام کنن

دل تو دل مون نبود سامان به بابا گفته بود که زندگیش کلا از پدر و مادرش جداست و برای زندگی به هیچ عنوان از پدرش در هیچ زمینه ای کمک نمیگیره بابام که جروزه و جنم سامان رو دیده بود قبولش کرد و خیلی زود مراسم خواستگاری و بله برون انجام شد و طی یه صیغه محرمیت منو فتانه رسماً شدیم عروس خاله از سامان خجالت میکشیدم ولی از حق نگذریم سامان به هر دری میزد تا یخ بینمون رو آب کنه حدود سه ماهی نامزد بودیم و وقتی دوتایی تونستن مقداری پس انداز کنن مراسم عقد بزرگ و آبرو مندی گرفتیم و هر دو خواهر توی یک روز و ساعت به عقد سامان و ساسان در اومدیم

سامان رو بیشتر از جونم دوسش داشتم دوریش عذابم میداد ولی چاره ای نداشتم برام گوشی گرفته بود تا با هم راحت تر حرف بزنیم شبا تا دم دمای صبح باهم صحبت میکردیم و گاهی اوقات از فرت خستگی بین پیام بازی خوابش می‌برد و صبح که بیدار میشد متوجه میشد منو چشم انتظار گذاشته با تموم وجودش محبت خرج می‌کردو ازم دلجویی می‌کرد خانومم و عزیزم از دهنش نمی‌افتاد و با این محبت های خالصش دل بی تابم رو بیتاب تر می‌کرد بعد عقد سامان اجازه نداد درسم رو ادامه بدم و خودش هم توی تهران کلاس های فنی و حرفه ای ثبت نام کرده بود و بعد اتمام دوره اش پیمانکار ساختمانی یه شرکت خصوصی شده بود و برو بیایی پیدا کرده بود عاشق کارش بود درآمد خوبی داشت و از هیچ خرجی برام دریغ نمی‌کرد یادمه عاشق 206‪ بودم و بهم قول داده بود که اگر گواهینامه بگیرم برام ماشین میگیره

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

آخرشبا تو اتاق مون انگاری مسابقه تایپ بود با این گوشی‌های نوکیا ساده که صدای کیبوردش تا سرکوچه میرفت چه عاشقانه هایی که برای هم سند نمی‌کردیم 🥲😍🤪با ذوق از رویاهامون می‌گفتیم تو این خیالبافی های شیرین سامان برام خونه ی سه خوابه ای که توی بهترین منطقه تهران میخرید و از دختر کوچولو مون میگفت که موهای فرفریش رو خرگوشی بسته و سوار رو کول سامان دورتا دور خونه رو چرخ میزدن و از صدای خنده های خیالیشون لبخند به لبم میومد دل تو دلم نبود برای زندگی کردن با سامان مرخصی زیادی نداشت ولی همون تایم کمی که به شهرستان میومد هم سعی می‌کرد تمام وقتش رو با هم بگذرونیم اغلب شبا تا دیر وقت بیرون بودیم و بعد از اینکه از هم جدا می‌شدیم تا صبح باهم حرف میزدیم این بین متوجه یه سری اختلاف و بحث بین فتانه و ساسان میشدم سوال که میکردم فتانه تمایل به

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

تعریف نداشت و منم با توجه به اخلاق خاصم عادت نداشتم دخالتی کنم، در نبود سامان چند باری در هفته سعی میکردیم به خونه خاله سر بزنیم هرچند که شوهر خاله دل خوشی ازمون نداشت ولی بقیه با روی باز ازمون استقبال میکردن شوهر خاله ام سرطان گرفته بود و با توجه به ظاهر سالم و سرحالش میگفتن که پیشرفت زیادی داشته و با شیمی درمانی هم نهایت 6ماه دیگه بیشتر زنده نیست سامان دل خوشی از پدرش نداشت ولی وقتی متوجه بیماری پدرش شد از هیچ کمکی برای درمان پدرش دریغ نکرد و درنهایت که از درمان نا امید شده بودیم برخلاف میل باطنی تصمیم گرفتیم عروسی مختصری بگیریم تا پدرشوهرم قبل از فوت عروسی سامان و ساسان رو ببینه برای آخر ماه برنامه ریزی کرده بودیم اما تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده بود و درست در همون ایام که ما در تدارک عروسی بودیم حال پدر سامان بهم خورد و خیلی ناگهانی ایست قلبی کرد و فوت کرد

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

بر خلاف تصورم سامان از مرگ پدرش ضربه ی بدی خورد و خیلی بیقراری می‌کرد بحدی که پدرم که مخالف رفت و آمد زیاد دوران عقد بود ازم خواست تا چند وقتی رو با سامان به تهران برم تا حال روحیش بهتر بشه از خدا خواستم و بار و بندیل بستم و با سامان راهی تهران شدم ساسان ترجیح داد چندماهی رو شهرستان و پیش خاله بمونه و بعد بیاد


خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

میتونم بگم اون چند ماهی که تهران بودم بهترین روزگار مون بود بابک با سامان کار می‌کرد از قضیه علاقه اش به من کسی چیزی به سامان نگفته بود و منم سعی می‌کردم چیزی بروز ندم سامان روزا سرکار بود و شبا تا نصف شب تهران گردی میکردیم، دوماهی تهران بودم و وقتی مطمئن شدم که حال سامان خوب شده پدرم از سامان خواست تا منو راهی شهرستان کنه دل کندن از سامان برام سخت تر از جون کندن بود توی فرودگاه هردو اشک میریختیم سامان بغلم کرد پی در پی بوسه به سرم می زد اشکام رو پاک می‌کرد و با لحنی که بیشتر آتیش به قلب تبدارم میزد میگفت دردت به جونم فرزانه مگه قرار نشد هیچوقت اشکتو نبینم مگه نگفتم تا وقتی من زنده ام حق نداری گریه کنی مگه من مردم که اینجوری گریه میکنی عزیز دلم؟! مشتی به سینه اش زدم و با صدایی که از زور گریه دورگه شده بود گفتم خدانکنه دیونه از مردن نگو سامان میخوای دق کنم؟! پس تو هم گریه نکن فرزانه اشکات عذابم میده اینو همیشه یادت باشه فرزانه تو دختر صبوری هستی مهربون و دلسوزی چه من باشم چه نباشم حق نداری گریه کنی هر قطره اشکت مثل تیر به قلبم میره بخدا طاقت ندارم گریه تو ببینم

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

یادته ساسان و سر اینکه اشکتو درآورده بود کتک زدم؟؟!!! دیگه نبینم چشات اشکی باشه ها 😒برو عزیزم برو سوارشو خانمم رسیدی بهم خبر بده قول میدم بلافاصله بعد ازسال بابا عروسی بگیریم و بریم سرخونه زندگی مون خودمم طاقت دوریتو ندارم با دلی خون از سامان جدا شدم درسته بی انصافی بود اما برای سالگرد پدرشوهرم لحظه شماری میکردم این مدت گواهینامه رو ثبت نام کرده بودم و بعد یکی دوبار رد شدن قبول شدم و روزی که گواهینامه ام رو گرفتم با ذوق به سامان زنگ زدم و گفتم سلام حضرت یار من به وعده ام عمل کردم گواهینامه ام رو گرفتم شما که قولت یادت نرفته؟! نه دردت به قلبم مگه میشه یادم بره اولین فرصت برات یه 206‪ خوشگل میخرم با این حرف قند تو دلم آب شد با سامان میتونستم همه دنیا رو داشته باشم سامان همه چیزی بود که من از دنیا میخواستم

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

بعد کلی خوش و بش وقتی میخواستم قطع کنم گفت راستی فرزانه یه خبر خوش با مامانم اینا حرف زدم یه ماهه دیگه سالگرد باباست آخر ماه بعدش هم عروسی مونو میگیرم من طاقت تنهایی ندارم دیگه خوشحالی اون روزم با این خبر تکمیل شد دوماه فرصت داشتم و با مامان و فتانه افتادیم دنبال کارامون همه‌چیز آماده بود برای عروسی 

سامان نصف بیشتر درآمدش رو با بابک و ساسان شراکتی زمین یا ملک میخریدن و بحدی بهم دیگه اعتماد داشتن که من نمیتونستم اعتراضی کنم طبق رویاهای نامزدی مون سامان بهم قول داده بود تو منطقه نسبتا خوب تهران خونه سه خوابه ای رو اجاره کرده بود و جهازم رو با ماشین برادرشوهر بزرگم فرستادم تهران ساسان راضی نشده بود تهران ساکن بشه و تو همون شهرستان خودمون با کمک سامان برای خودش خونه نقلی گرفت و قرار بر این شد که بعد یکسال دوری سامان کمکش کنه تا توی همون منطقه کاری دست و پا کنه و دیگه برای کار به تهران نیاد

بهترین تالار و بهترین میکاپ کار و از هر چیز بهترینش رو برای مراسم درنظر گرفته بودیم دوشب و دوروز عروسی بزرگ و درخور و شایسته ای برگزار کردیم که تا مدتها ورد زبون همه فامیل بود شب عروسی سامان با کادوش سوپرایزم کرد برام 206‪ صفر آلبالویی خریده بود و به عنوان کادو عروسی بهم داده ذوق خاصی داشتم لبخندم لحظه ای از صورتم پاک نمیشد آخرشب با ماشین خودم راهی خونه مادرم شدیم وقتی با لباس عروس و به سختی پشت فرمون نشستم انگار دنیا رو بهم داده بودن راننده عروس😁🤩

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

خلاصه از خوشی های عروسی مون هرچی بگم کم گفتم دوروز بعد عروسی راهی تهران شدیم و زندگی مشترک مون شروع شد انگیزه سامان برای کار چندین برابر شده بود و درآمد زیادی داشت جوری که 4ماه بعد ازدواج مون با یه مقدار وام سوناتای سفید رنگی خرید و با فروش یکی از زمین های شراکتی برای ساسان کامیونی خرید و کار و بارش کلا از سامان جدا شد سه دنگ ماشین برای سامان بود و 3دنگ برای ساسان و درآمدش هم نصف نصف شده بود

زندگی خوش و آرومی داشتم سامان عاشقانه دوستم داشت با دوست و رفیق های سامان شب نشینی و مسافرت و تفریح میرفتیم و غم غربت دوری از خانواده ام کمتر اذیتم میکرد کارفرمای سامان مرد جا افتاده و خوبی بود بارها با اصرار ما رو به خونش دعوت کرده بود و بهم گفته بود که من رو اندازه دخترش و سامان رو جای پسر نداشته اش دوست داره از زندگی و سختی هایی که سامان از نوجوانی کشیده بود اطلاع داشت و از هیچ کمکی برای پیشرفت زندگی مون دریغ نمی‌کرد و سامان هم انصافاً صادقانه براش کار می‌کرد و از هر پروژه سود خوبی عایدش میشد

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

غرق در خوشی و خوشبختی بودم جوری که وقتی تعطیلات به شهرستان میرفتم برق حسادت و کینه رو تو چشم خیلی از دخترای فامیل میدیدم

فتانه هم به ظاهر زندگی به نسبت آرومی داشت و اعتراضی نمی‌کرد 5ماهی از ازدواج مون گذشته بود که یک روز که برای احوالپرسی به مامان زنگ زدم متوجه شدم فتانه بارداره برای خواهرم خوشحال شدم بهش زنگ زدم و بهش تبریک گفتم بد ویار بود و حال خوشی نداشت شب که سامان اومد خبر عموشدنش رو بهش دادم سر از پا نمیشناخت دست آخر مهمونم کرد به یک شام تو رستوران گردان برج میلاد راستش این حجم از خوشحالی رو توقع نداشتم بهش گفتم خوب عمو شدی اینقد بریز و به پاش میکنی اگه بابا بشی چیکار میکنی چشاش برق زد با ذوق قشنگی گفت تو باردار شو قول میدم دنیا رو به پات بریزم اگه برام دختر بیاری تا آخر عمر نوکرتم فرزانه خداکنه پسر دار نشیم که مثل خودم عذاب بکشه دختر داشته باشم نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره فقط یه بچه اونم دختر یعنی میشه منم بابا بشم😍

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

از ذوقش لبخند به لبم اومد گفتم آره چرا که نه میخوای اقدام کنم؟! آره آره همین الانم دیره من میخوام تا زنده ام عروسی دخترکم و ببینم فرزانه خانوم 🤪😍با خودم فکر کردم و انصافاً توی این زندگی و زیر سقف این خونه فقط صدای خنده یه بچه کم بود تصمیم گرفتم اقدام کنم و تقریباً یکسال طول کشید تا باردار بشم پسره سامان و فتانه دنیا اومده بود و سه، چهار ماهه بود که متوجه شدم باردارم سامان برای ماموریت به همدان رفته بود دل تو دلم نبود تا بیاد و سورپرایزش کنم کافه دنجی حوالی خونمون بود از صاحب کافه خواستم اون شب کافه رو در اختیار من بذاره مناسبت رو گفتم با توجه به شرایط اوایل بارداریم و ترس از سقط ازشون خواهش کردم برام تزئین انجام بدن از طرف تو دلیم وویسی رو ضبط کردم و از کافه دار خواهش کردم چند دقیقه بعد از اومد نمون با پخش وویس و کیک و کادویی که یه عروسک بانمک که موهای بورش خرگوشی بسته بود و یه پستونک صورتی که خریده بودم سلمان رو سورپرایز کنیم و از بابک هم خواهش کردم از واکنش سامان برام فیلم بگیره اون شب یکی از قشنگ ترین شبای زندگی مون بود به کمک بابک کلیپ قشنگی از سورپرایز سامان گرفته بودیم که یادگار بمونه برام خوشبختیم با وجود تو دلیم تکمیل شده بود

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

سامان بیشتر از قبل هوام رو داشت کادوی بارداری برام یه گوشی لمسی مدل بالا خریده بود هر روز قبل رفتن به سرکار همه کارا رو انجام میداد و قسمم میداد دست به کاری نزنم تا بیاد نازم و بیشتر از قبل میکشید قرار شد تا عید که ان تی بدم به کسی خبر ندم غیر از مامان و فتانه کسی از بارداریم خبر نداشت یک ماهی به عید مونده بود و کار سامان خیلی فشرده بود قرار بود برای تحویل پروژه ای به یکی از شهرهای مرزی کشور بره، بابک بخاطر بیماری مادرش برگشته بود شهرستان از روزی که خبردار شدم باید بره دلم شور افتاده بود مدام گریه می کردم ازش خواهش میکردم نره دلداریم میداد دردت به قلبم قول میدم این آخرین ماموریت راه دورم باشه بخدا اگه کار قبل عید تحویل نشه برام دردسر میشه خودت میبینی کلی کارگر چشم امیدشون به عیدی و تحویل این پروژه است میخوای بفرستمت بری شهرستان؟ با فین فین سری به نشونه نه تکون دادم که با لحت غصه داری گفت اینجوری که تا من بیام داغون میشی از غصه که😔

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  9 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش