از صبح خوابیدم گریه میکنم فقط ،افسردگی محض گرفتم
به این فکر میکنم که چرا من بدبخت تااین سن هیچی تو زندگی نصیبم نشده انگار فقط اومدم بقیه رو ببینم و تحقیر بشم و حسرت بخورم و برم
از یه پسری خوشم می اومد اونم تحقیرم کرد، تو تاپیکهای قبلیم نوشتم
کاش بمیرم
همیشه تو زندگیم از طرف همه تحقیر شدم، هر کسی یه غرور و شخصیتی داره ولی من دیگه هیچی برام نمونده روز بروز بیشتر تو خودم فرو میرم و بیشتر از آدما و این دنیا فاصله میگیرم مخصوصا جنس مخالف
تو ۲۹ سال عمرم هیچ عشقی تجربه نکردم، از بس تنها و ندید بدیدم تا با یه پسری حرف میزنم وابسته میشم مثه این پسره که باهاش حرف میزنم ولی اونم تحویلم نمیگیره
از خودم و زندگیم بیزارم چی میشد همه چی با یه مرگ راحت و یهویی تمام میشد
برای چی خدا منو آفرید وقتی هیچی از این دنیا نصیبم نمیشه
ولم کنید نصیحتم نکنید بخدا اگه یکیتون جای من بود حالتون ۱۰۰ برابر خرابتر بود من خیلی تحمل کردم
چرا انقدر بدبختم، انقدر ساده ام، انقدر بدشانسم، انقدر احمقم چرا چرا چرا