من دفتر پرستاری دارم، افراد زیادی را در روز میبینم، اما مراجعه کننده امروزم، با وقاحت تمام میگفت:« من جداشدم نفقه ام فقققط چهارتومنه، مهریه ام فقققط پول یه آپارتمان شصت متری شده، چکار میکردم؟!عاششق وکیلم شدم که کمک کرد طلاق بگیرم اما اون منو نگرفت فقط برای نیازاش میاد پیشم، با زنیکه ننه اش گفته ازدواج کرده، حالا هم زنش حامله است زنگ زده کلی حرف بهم زده
این مرد حق منه، از اول با من بود این لقمه آیه که ننه اش گرفته ، منم قرص خوردم برای خودکشی که بترسه زنیکه را طلاق بده بیاد دوباره سمت خودم»
خلاصه معده اشو شستشو دادیم، وو.... بهتر شد ، اما من از این حجم وقاحت در شگفتم، من خودم سالها پیش بخاطر اینکه سر هر مسأله پیش پا افتاده ای همسرم کتکم میزد جداشدم، و بعداز مدتی با همکارم ازدواج کردم ، با خودم فکر کردم چقدر خوب که شغل داشتم، چقدر خوب که خانواده ای سخت گیری داشتم، چقدر خوب که ترسو بودم، و چقدر خوب که عرضه داشتن زندگیمو جمع کنم تا خدای نکرده مثل این موجود امروز نشه سرنوشتم