سه ساله ازدواج کردیم یک بار نه گل گرفته نه کادو
همش میگه چیت کمه یخچال پره وخرجتو میدم کفشام هم باید جفت کنی
ولی من خستم از بهونه گیریاش از اینکه هیچوقت ازم راضی نیس همیشه باید ایراد بگیره....
دیگه دختر بزرگمو برد خونه مادر بزرگ مادریش(خونه مامان بزرگ خودش مامان دخترم فوت شده)و منو ودختر کوچیکم هم رفتیم خونه مامانم شوهرمم رفت جایی کار داشت دخترم خواب که رفت به بهونه اینکه با دوستم قرار دارم تنهایی رفتم تو خیابونا پیاده چرخ زدم گریه کردم تو خیابون یاد بابام افتادم باهاش درد دل کردم رفتم گل فروشی واسه خودم گل گرفتم الان عکسشو میزارم خیلی حالم بهتر شد.....