من ده سال بود که با جاریم همسایه بودم یعنی با مادرشوهر و جاری تو یه ساختمون بودیم کللللللللی از کاراش رو مخم بود.بچه هاش صبح که از خواب پا میشدن خونه ما بودن تا شب.خودش وقت و بی وقت میومد خونه من .میومد من کلی از کارام عقب میوفتادم میرفت پشت سرم حرف میزد وسایل خونمو مسخره میکرد چون قدیمی بودن و مال جهازم بودن کلی پز داشته هاشو میداد و........
حالا که از اینجا رفتن و الآن نزدیک گ1/5ماهه ندیدمش با اینکه راحت شدم اما ته دلم براش تنگ شده انگار بهش عادت کرده بودم.چرا اینجوری شدم من آخه؟؟؟