تو تاپیکام کم و بیش گفتم ، خیلی خاستگاری اومد هیچ عقب نکشید یه بارم تا سر حد مرگ کتک خورد
بار اخر که اومدن خاستگاری پیغام دادن بابام اینا به بار دیگه بیاین داغ پسرتون میزاریم دلتون
من خیلی دوسش دارم و عاشقشم اما میدونم که خانوادم نمیزارن ... آخرین بار بهم پیشنهاد فرار داد ...گفتم نه نمیشه توی همینجا مطرحش کردم خیلی نی نی سایتی ها کمک دادن و من بهش گفتم حتما قسمت نیستیم و بعدش تمام
ازون روز چند روز یه بار زنگ میزد یه بار گفت شب بهت زنگ میزنم و نزد رفت تا سه چهار شب که امشب باز زنگ زد
(من نه پیام دادم نه زنگ زدم کلن دیگه نمیدوتم باید چیکار کنم کشیدم کنار )
حالا از طرفی پسر عموهامم هستن که خاستگارم هستن
و امکان داره ازدواج کنم باهاشون
ادامش پست بعدی میگم