اقواممون همه شهرستان هستن ما خودمون شهر بزرگ دوست خانوادگی هم به اون صورت نداشتیم همه دلخوشیمون از هم نشینی با بقیه میشد وقتی میریم پیش اقوام که انصافا همیشه هروقت ما رفتیم همه دورهم جمع بودن...خلاصه میگم اذیت نشید...گفتم خب وقتی ازدواج کنم وارد یه خانواده شلوغ تر و جدبدتر میشم و ارتباطات بیشتر ولی از شانس من برخلاف تصورم علی رغم این که خانواده شلوغی هستن ولی چون همسرم فرزند همسر دوم هست و زن اول فوت شده و شش تا از بچه هاشو خدایی به نحو احسنت هم بزرگ کرده مادرشوهرم ولی خواهر و برادر ها فوق العاده بی معرفتن حتی در حق پدر خودشون به همه بچه هاش خونه داده ولی امان از دندون طمع که چشمشون به زمین های باباشونه خلاصه کنم واستون از سمت خانواده همسرمم با کسی ارتباط نداریم دوتا خاله داره که اونا خیلی پیرن ولی محبت رو دارن بچه هاشونم با شوهرم رابطشون خوبه تنها کسی که بعد ازدواج دعوت کردن و موقعیت نداشتیم بریم همین خالش و پسرش بودن...پدرمم سه سال هست فوت شدن مادر و خواهرمم بالاخره درگیر زندگی خودشوننن...دورهمی های مردم رو که اینستا میبینم اول خیلی خوشحال میشم واسشون و براشون آرزوی خوشبختی و سلامتی بیشتر دارم ولی بعدش خیلی دلم واسه خودم میگیره من خیلی رفت و آمد و معاشرت رو دوست دارم...چندتا دوستم خودمون داریم باز اوتاهم خوبن...ولی صمیمی ترینشون شهر دیگه هست...این روزا حس بی کسی میکنم اینم بگم همسرم فوق العاده آدم خوبیه و رفیق هست باهم همه دلخوشیمه