2777
2789

یه پسردایی داشتم اون زمان که ۱۷ سالش بود من ۱۰ سالم بود پاشد رفت بلژیک و اونجا الان زندگی میکنه ایشون منو انگار دوست داشته گذشت و من دیگه ندیدمش تا یه مدت که تازه ایمو و اینا دیگه اومده بود و یا نمیدونم از قبل بود آشنایی ات نداشتم با این برنامه ها و شروع کردیم تصویری صحبت کردن البته که با مادرم صحبت می‌کرد مادرم خیلی به برادرزاده هاش لطف داشت ،یکبار برگشت و بهم گفت من دوست دارم و اینا و ..نگو زمانی که داشته از اینجا می‌رفته به مادرم گفته بوده من دخترت و دوست دارم و باهاش ازدواج میکنم مادر منم خیال اینکه بچه است خندیده و گفته باشه ،دیگه شروع شد این پیام ها و از همون اول بهش گفتم من هیچوقت نمیتونم جز چشم برادری ببینمت،

زمانی که ایران بود میدیدم انواع دخترها باهاش دوست بودن و اینم که عاشق تفریح بچه پولدار بود ،یه روز با عصبانیت گفت دوست دارم و من هر وقت این حرف و میزد بعدش دیگه تلفن که قطع میشد می‌نشستم گریه میکردم از عذاب وجدان ،اون روز هم همون حرف قبلی من بود که یه دختر و آورد جلو تلفن پ گفت حالا که منو نمیخوای فک نکن خبریه و این دوست دخترم و ازدواج میکنیم منم تبریک گفتم و دیگه هیچ زنگ و تماسی با ما نگرفت ،دو سالی گذشت دیدم گوشیم پیام اومد و ایشون بود و شروع کرد صحبت و راجب زندگیش و خانمش باردار بود و اینا مادر من سواد نداشت هر سری زنگ میزد تا برسم خونه و تلفن و بدم به مادرم صحبت کنه با من حرف می‌زد یا میپیچوندم سرکارم رسیدم خونه زنگ میزنم بهت که زیاد هم کلام نشم ،

خانمش دخترش و دنیا آورد و بعد یه سال دیگه پسرش زمانی که دختر داشت شروع کرد مجدد ابراز علاقه و گفتم اگه یکبار دیگه بخوای این حرف و بزنی کلا دیگه جوابت و نمیدم که با عمه ات هم صحبت کنی ،بعد مدتی این و خانومش به مشکل خوردن و جدا شدن من با خانومش صحبت می‌کردم و اون همیشه میگفت شوهرم اهل رفیق بازی و مشروب و ایناست دختره بلژیکی بود و کمی فارسی بلد بود ،اینا جدا شدن از هم اون زمان دیگه من جوابشو نمی‌دادم و گوشی رو میدادم مادرم که باهاش صحبت کنه دوست نداشتم داستان قبل تکرار شه کل طایفه می‌دونستن که منو دوست داره ولی من نه ،گذشت و زنگ زد مادرش و داییم زنگ زدم برای خواستگاری و اینا که خواهر بزرگم تندی اومد و گفت قبول کن تو که میخوای بری خارج و ادامه تحصیل بدی و بخاطر علاقه هات و من نشستم گریه کردم و حالم چقدر بد میشد که خانوادم موافقن،منم گفتم نمیخوام مادرم و پدرم گفتن باشه و من تو اون سالها مریض شده بودم از استرس ،

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دقیقا همون سال یه باشگاه ثبت نام کردم و رفتم تا روحیم بهتر شه قبلا تکواندو کار میکردم و عوض کردم و رفتم کیک بوکسینگ و اونجا با یه دختری دوست شدم ایشون که من میام خونتون و من اجازه دادم بیاد و با مادرم خیلی گرم گرفتن و سری بعد دیدم با مادرش اومدن و شروع کردن به آشنایی ات ،خانمه انگار از من خوشش اومده بود من خیلی خوش خنده بودم و خوش رفتار یعنی به قیافه نمیگم ،یهو اینم خواستگاری کرد من اصلا تو فکر درس بودم و کنکور مجدد چون سال قبل ضربه خورده بودم همش مریض بودم این خانم آنقدر رفت و آمد دعوت کرد خونشون و رفتیم خونشون که این همه خواهش کردن دیدم خیلی خانواده خسیسی هستن و ما هم جواب رد دادیم همش به من می‌گفت تو هیکلت خیلی خوبه برای بچه دنیا آوردن و رسما منو برای زاییدن نوه میخواست 😶

 و یه روز که اومد خونمون زن عموم اینا با گل و شیرینی اومده بودن و یکی از دایی هام که تا الان ندیده بودم تازه اومده بود ایران برای تجارت همه تو خونه ما جمع بودن ،اعضای فامیل من وضعشون خوبه جز ما ،خانواده پولداری نیستیم ،،این خانم فکر کرد اینا اومدم خواستگاری من و شروع کرد گریه که دخترت و نده به فامیلت در حقیقت اومده بودن تبریک خونه نویی،مادرم گفت اصلا قضیه این نیست و من دخترم راضی نیست و نمیخواد ازدواج کنه ،جونم براتون بگه بعد این حرف و آخرین بار که این خانم اومد خواستگاری من دیگه یهو مریض شدم لاغر و در حد مردن دیگه نمیتونستم بخندم خانواده با من لج شدن بماند که بعدا فهمیدیم منو به دعا بستن و برای همونه دکتر و ... تاثیر نداشت روم خیلی عذاب کشیدم خیلی درد کشیدم یادم میاد حالم بد میشه زندگی عذاب شده بود

،مادر و پدرم بدترین شدن باهام رفتم سرکار که دیگه کسی رو نبینم و کار میکردم و درس میخوندم جوری شد که دانشگاه قبول شدم ۱م لازم داشتم برای ثبت نام و ...که خانوادم ندادن و آیندم اونجا تباه شد کلی از درد و غصه تو خودم موندم ،از قبل هم کار میکردم تابستون ها کسایی که سمت کرج زندگی میکنن میدونن که باغ و زمین و گلخونه هست من از ۱۲ سالگی تابستون ها میرفتم سرکار پول کلاس زبان میدادم و سال کنکور هم سرکار میرفتم و پول کلاس کنکور تو گزینه دو ،یعنی اون سال بی پول شدم و پولی نداشتم حالا بماند ، اینجا تلاشم صفر شد با همین داییم صحبت کردم اگه میشه میتونه کارهای منو درست کنه من بتونم برم ادامه تحصیل بدم گفتم خودم کار میکنم و منو امیدوار کرد و دیگه رفت که رفت ، سری آخری پسر عموم اومد خواستگاری و من رد کردم و خانوادم بخ شدت راضی بودن و میگفتن منتظر کی هستی و اینا که اون سال هم چقدر من بابت این حرفا گریه میکردم صبح ها میرفتم کلاس تا ساعت ۴ شب ها هم ۵ تا ۱۲ شب تو رستوران کار میکردم که خونه نباشم 

 ،چقدر توهین شنیدم و چقدر حرف ،میدونستم با اینا ازدواج کنم بدبخت میشم جوری شد که میخواستم خودکشی کنم دیگه واقعا هم تلاش هام بی فایده بود هم افسردگی گرفته بودم هم زیر فشار خانواده ،یه روز داییم زنگ زد که پسرم برای تفریح میاد ایران و .. پسر داییم که اصلا ندیده بودم و صحبتی نداشتیم هیچوقت اومد ایران ،زمانی که دایی ام و شناختم شماره پسرش و داد و گاهی با پسر کوچیکش ارتباط داشتیم و صحبت میکردیم من این یکی بچش و هیچوقت ندیده بودم ،اومد من واقعا علاقه ای نداشتم همصحبت شم و ۱۰ روزی خونه ما بود و گشت و گذار میبردیمش و اینا البته من نمی‌رفتم چون علاقه ای نداشتم و کارم و تازه عوض کرده بودم و تازه آخرای اسفند بود و من میرفتم سرکار حتی تعطیلی های عید هم چون کلید دفتر دست من بود و من تنها فرد اونجا بودم که کار میکردم روزای عید هم دفتر و باز میکردم و از صبح سرم و میذاشتم رو میز تا شب که برم خونه ،یه روز دیدم گوشیم زنگ خورد و گفتن بیا خونه ناهار دور هم هستیم منم خیلی خوشحال شدم رفتم یهو دورم دایره زدن و گفتن دایی زنگ زده و خواستگاری کرده و پسرش از تو خوشش اومده من گفتم از من گفتن آره گفتم چطور تو ۱۵ روز از من خوشش اومد و مادرم اینا گفتندبرو بیرون باهاش صحبت کن 

رفتیم بیرون و صحبت کردیم و من حرفاش و گوش دادم و هیچ توجهی دیگه نمیکردم دقیق چی میگه یه سری شرایط و گفت و منم گفتم منم شرایط اینه و قبول کرد گفتم بزار برم سرکارم شب بر میگردم راجبش صحبت میکنم ،شب برگشتم دیدم همه نقل میریزن رو سرم و دست و اینا گفتم چیشده گفتن بله دادی اومد به ما گفت که جوابت مثبت بود یعنی در این حد که من اصلا چنین جوابی نداده بودم ،منم دیگه آنقدر نا امید بودم چیزی نگفتم و تهش گفتم جدا میشم و با خودکشی خودم و راحت میکنم قرار شد یه مدت ایران بمونه و بریمذبیرون و حرف بزنیم و آشنایی ات بیشتر خوب ما هم رفتیم و حرف و ... کم کم من از این خوشم اومد و قرار شد برگرده زمان کرونا هم بود و رفتیم و تست داد و برگشت پیش خانوادش من یکم حالم بهتر شده بود کمی روحم بهتر شده بود،رفت و یه سال دور بودیم و سال بعد پاشد اومد ایران تا کارهای منم انجام بده و عروسی بگیریم و بریم

وقتی اومد ایران شانس من خورد و داییم برشکست شد ،پسر داییم که تو ناز و نعمت بزرگ شده بود موندگار شد ایران خوب نامزد بودیم یعنی همون نشون بدون محرمیت و اینجا فقط مادر من بود که تو خونه ما موند پدرش گفت فعلا بر نگرد و بمون ،بعد به مدت گفت میخوام برم سرکار گفت هر کاری پیدا کنی میرم رفتیم دو تایی گشتیم و کار کارگری براش پیدا کردم تو یه شرکت و رفت مشغول کار شد بعد یه مدت اومد بیرون و نتونست ،دوباره جای دیگه بردم و اونجا موندگار شد و کار با دستگاه و ... رو گرفت و انجام داد تو این مدت موند خونه ما و تو یه خونه زندگی می‌کردیم با خانواده ،پدرم یهو اخلاقش ۱۸۰ذدرجه دوباره عوض شد و با من بد برخورد می‌کرد و مادرم ولی با پسردایی ام خوب بودن دوسش داشتن من هر روز افسردگی ام بیشتر می‌شد خانواده اش هم یهو دیگه انگار بی خیال پسرشون شدن نه خبری نه پولی براش می‌فرستادند و اونم میرفت سرکار 

همینجور یه سال رد شد و دیدم خانوادش بی خیالن گفتم حقوق ماهیانه ات و با من بزار کنار من وسایل بخرم برای زندگی ،اونم هر ماه حقوق می‌گرفت میداد بع من خانوادم چقدر مخالفت کردن که چرا وسیله میخری و اینا من هم میخریدم و میذاشتم تو انبار وسایل بزرگ اصلا به مارک وسایل کار نداشتم خریدم و ... جمع کردم و پدرم همچنان با من صحبت نمیکرد و از سرکار که بر میگشتم میرفتم تو پارک گریه میکردم تا یه ساعت مریض شده بودم یه روز در میون زیر سرم بودم از طرفی خانواده داییم اومدن دو بار ایران و وقتی رفتن خونه زو عموم یهو اینا هم ما من بد شدن انگار پشیمون از خواستگاری منم اصلا راجب خرید وسایل خونه به کسی چیزی نمیگفتم و فقط خانواده و همسرم میدونست ،دیگه سال دوم هم داشت رد میشد که یه روز به همسرم گفتم تا کی قراره اینجور پیش بریم زنگ بزن خانوادت صحبت کن من نمیتونم رفتار پدرم و تحمل کنم یا تکلیفمون و مشخص کنن یا واقعا دیگه خودم و میکشم 

همسرم زنگ زد و صحبت کرد با خانوادش و مادرش گفت ما الان دستمون تنگه و نمیتونیم و این حرفا ۱۵۰م فرستاد گفت با همین جمع کنید زندگیتون رو پارسال یعنی اول اردیبهشت من ۴۰ گرن طلا جمع کرده بودم با حقوقم اونا رو گرمی ۲م فروختم و ۸۰م شد ۱۵۰م خونه رهن کردیم کرج و با ۸۰م رفتم دنبال تالار و لباس عروس و اینا یه تالار کوچیک در حد ۳۰م با مهمون های کم تو افشاریه کرج گرفتیم و خانوادش اومدن و هر جور بود جمع کردیم رفتیم سر خونه زندگیمون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز