یه پسردایی داشتم اون زمان که ۱۷ سالش بود من ۱۰ سالم بود پاشد رفت بلژیک و اونجا الان زندگی میکنه ایشون منو انگار دوست داشته گذشت و من دیگه ندیدمش تا یه مدت که تازه ایمو و اینا دیگه اومده بود و یا نمیدونم از قبل بود آشنایی ات نداشتم با این برنامه ها و شروع کردیم تصویری صحبت کردن البته که با مادرم صحبت میکرد مادرم خیلی به برادرزاده هاش لطف داشت ،یکبار برگشت و بهم گفت من دوست دارم و اینا و ..نگو زمانی که داشته از اینجا میرفته به مادرم گفته بوده من دخترت و دوست دارم و باهاش ازدواج میکنم مادر منم خیال اینکه بچه است خندیده و گفته باشه ،دیگه شروع شد این پیام ها و از همون اول بهش گفتم من هیچوقت نمیتونم جز چشم برادری ببینمت،