من یک ازمدرسه با مامانم اودم خونه باماشین بعد دیدم یک ماشین نزدیک خونه مونه رفتم داخل خونه دیدم یه پسر داره کاغذدیواری کمک استادش میده بعد دیدمش یکم عاشق خیلی رمانتک مامان رفت بعد دامادش که استادش رفت چسب بگیره از تو یخچال یه یک بستنی شکلاتی دادمش کرد تو کفیش گفتمم بخور گفت می دم به مادرم بعد گفت من به شما تعلق خاطر منم بهش گفتم فکرکنم بهت بعد یک برنانه برام رخت بعد پیچ تو بعد تو برنامه دراخواست منم قبول کردم بعد رفتن بدد اینکه بهش دادم چند سال دیگه بیا خواتسگاری اونم قبول کرد الانم امد خواسگاری