نمیدونم واقعا...حالم خیلی بده...امروز چهلمشه و زمان عین برق و باد گذشت..از چی بگم..از خاطرات جفتمون برات بگم یا از اون ظهری که بهش زنگ زدم و اصرار که بیاد دنبالم بریم کافه تا تصادف کردنش و 4 ساعت بی خبری ازش..یا از 8 ساعتی که توی کما بود و هیچکس امیدی به زنده بودنش نداشت...یا از شنیدن خبر فوتش و خاکسپاری...یا از تشنج و حمله های عصبی خودم یا 6 کیلو وزن کم کردن خودم توی این 40 روز...یا از همدم روزای تلخم که یه لپتاپ بود و اهنگای یاسینی که پشت هم پلی میشن...یا از 24 سالگیم که شد 42 سالگی...یا از عذاب وجدان هام ..یا ازینکه زندگیم شبیه رمان شده...یا تیکه و طعنه شنیدنام که تو پا قدمت بد بوده یا تو باعث مرگ حسام شدی...یا از انتخاب کردن سنگ قبرت ...یا از همین یکساعت پیش که از شدت گریه دست و پامو گرفته بودن..یا از همین الان که زیر سُرم توی خونه ام که میبینم دارن برات خیرات بسته بندی میکنن..یا از گریه های بی امون مامانت...یا از خم شدن کمر پدرت...از چی برات بگم حسام؟؟
کاش حداقل یه روز دیرتر میرفتی...یا اصلا نمیرفتی...
این جواب کدوم کار بد من بود...نامرد حداقل بخاطر اون مقاله ای که داشتی مینوشتی نمیرفتی...
چهل روزه که از هم دوریم...حلقه ی تو الان دست منه..قرار نبود اینجوری بشه..مگه نه ؟
حسام میدونم که داری منو میبینی، منو میشنوی و حواست بهم هست ..
حسام هیچوقت فکرشو نمیکردم ناهاری که قراره بخورم بشه غذای چهلمت..
حسام تو با قلب من چه کردی؟؟
پسرعمو کتابات داره خاک میخوره ...
فقط میتونم بگم خیلی نامردی پسر...قرار نبود انقد زود بری...ما تازه کلی رویا داشتیم...کاش حداقل انقد خوب نبودی که حسرت نبودنتو بخورم...
چهل روز نبودنت مبارک حسام من...! مطمئنم جات اون بالاها خوبه خوبه:))