از زندگیم چیزی نیس ک بخوامش شوهرم اصلا اون چیزی نیس ک بخوام دوسش داشته باشم با کارایی ک قبلا کرد و الان نمیدونم دلم میخواد جدا شم راحت شم خستم از این زندگی سیرم حتی اگ بهترینم باشه نمیخوامش چیکار کنم بارها به طلاق رفتیم اما دقیقه نود نه نشده نذاشتن ک بشه با اینک نمیخواستم تسلیم خواست و دستور بقیه شدم تو اون زمان شاید دعا میگرفتن مامانش تو کارشه اما دیگ نمیدونم چ کنم خیلی برام سخته کی این روزا برام میگذره شغلی مورد علاقم بباد این زندگی تموم بشه ادمی ک میخوام بیاد تو زندگیم و بشه جونم تکیه گاهم
خدایا از زندگیت خستم
کاش بمیرم اصن از این همه دویدن خستم از تلاش کردن از سگ جون بودن از وقتی یادم این ازدواج برام احبار بود
برام شده عقده حسرت