واقعا دیگه خسته شدم بینهایت
هر بار این حرفاشو مامانم میزنه خستم کرده دلم میخواد اون طرف بمیره یا خودم بمیرم دیگه نشنوم
هربار آرزو کردم که کاش یه همچین دختر عمه ای نداشتم
خستههه شدم
من نمیدونم چرااااا چرااااا هربار هرچی میشه دور هم جمع میشیم با خانواده مادریم جمع میشیم مامانم دهنشو باز میکنه آره همین نازنین (دخترعمم) از همین عاقل تره
خیلیییی میفهمه .اصلا عالیه
چقدر بار ها به خاطر این حرفاش گریه کردم. یا هرجا میریم شروع میکنه اره همین نازنین از این بهتره چقدر این دختر با سیاسته تا اسم خاستگارش اومد حتی یه لبخند هم نزد
همین جوری سفت نشسته بود بقیه رو نگاه میکرد
هربار به خدا گفتم دیگه باهات حرف نمیزنم پشیمون شدم گفتم باهات قهرم خدا ولی انگار دل من بشکنه برای خدا دل نیست
حالا با دختر عمم همسنیم
فکر کنید مامانم میگه پاشو برای مهمونا غذا بپز بی نق و نوق براش میپزم نمیزارم مامانم تکون بخوره از جاش مبادا اذیت شه خستم کرده
دیگه واقعا من با خدا قهرم
نمیدونم دیگه چیکار کنم بارهام به روش زدم
باهاش دعوا کردم سر این موضوع دلم میخواد بمیرم