زندگی من سالهاست سخت میگذره مرتب با یه امید الکی منتظر درست شدنش هستم اما خبری نیست که نیست !
الان به بد بلایی دچارم چیزی که تحملش خیلی سخته شاید خیلی هاتون حتی درک نکنید !
متاسفانه بدی های همسرم در این سالیان باعث شده من از دنیای زنانگی و حس هایی که هر خانمی میتونه داشته باشه کلا دور بشم تقریبا من هیچ حس و میلی به این قضایا ندارم و حتی سعی دارم همیشه از هم صحبتی با همسرم فرار کنم !
الان ساعت هاست خودم زدم به خواب تو اتاق دخترم که نبینمش !
به طرز عجیبی همیشه در حال فرارم!
و چقدر دردآوره که تمام مدت دنبال این باشی که نباشی !
دقیقا کجای این سالها بود که برای هميشه تموم شد دقیق یادم نیست!
شاید اون موقع هایی که جاشو جدا میکرد و به من میگفت صدای نق نق بچه رو نمیخوام بشنوم برید تو اتاق بچه درم کیپ کنید که اذیت نشم و من چقدر از اتاق ارغوان که از همه جاش عروسک آویزون بود بدم می اومد !
یه شبم نافرمانی کردم اومدم یه کم ازش دورتر جامو انداختم کنار بچه یادم نمیره وقتی مشغول لالایی گفتن بودم و ارغوان نق نق میکرد اومد پتوها و پرت کرد تو اتاق خواب گفت بهت گفتم برو تو سوراخ سگ تا صداتو نشنوم گمشو برو !
از اون شب تا الان دیگه از اتاق ارغوان بیرون نرفتم اواخر تابستون پارسال بود قشنگ یادمه از کولر دور بودیم گاهی گرمم میشد و اون اوایل اصلا تو اتاق خوابم نمیبرد!
زندگیم چقدر با رویاهایی که می دیدم فاصله داشت !
حاضرم تمام پارکینگ و خیابونهای اطراف تمیز کنم اما کنارش نشینم !
متاسفانه من شبیه یه حبس ابدیم که نمیدونم چقدر دیگه باید تحمل کنم ... چند وقتی دارو مصرف میکردم بابت افسردگیم اما بابت آزمایشات استخدامی قطع کردم و حالا بدترین حس و حالهارو تجربه میکنم ....