تو یکی از روزهای برفی زمستون بود صبح از خواب بلند شدم کلی خونمون مهمون بود رفتم حیاط ما یه گاو داری کوچولو داریم شیر کاو ها رو دوشیدم جاشون تمیز کردم علوفه دادم بعد که اومد خونه مهمونا بلند شده بودن صبحانه میخوردن مهمونا با دیدن من کل کشیدن دست زدن نشستم سر صبحانه صبحانه خوردم منتظر خواهر شوهر جاری بودم که ببینم آرایشگاه خیلی ذوق داشتم آخه بار اول بود میخواستن آرایشم کننن