۸ ماهه تو عقدیم دوسش دارم دوسم داره
یه ماهه ما فکر رفتن به بازار رو داشتیم ولی یا یه سری شبا خستس چون شیفت وایساده یا جزوه هاشو باید بخونه ۳۰ سالشه ۲۰ سالمه ۲ روز پیش شیفت بود یه ۲۴ ساعت کامل نخوابیده بود برادر شوهرم زنگ زد گفت بریم بیرون رفتیم (اینم اضافه کنم خانوادشونو دوس دارم حسودی نیستم ) رفتیم بیرون شب برگشتیم هیچی نگفتم بازم اونجا دلخور نشدم تا اینکه امشب که واسش برنامه چیده بودم واسه تولدش گفتم شب بیا گفت کار دارم و نمیتونم کارشم این بود ک دوستش اومده بود از زاهدان میخواستن برن بیرون وقتی گفتم تو واسه حرفای من ارزش قائل نیستی گقت یکم درک لطفا، فقط احساس میکنم داره به من بی احترامی میشه.هیچوقت حرف حرف من نبوده همیشه باب میل خودش بوده