من تو ۱۵ سالگی با یکی دوست شدم از تنهایی و جو بدی که پدر مادرم برام ساخته بودن ...
بعد یه هفته گفت که معتادم میخوام ترک کنم کمکم کن ،من احمقم بهش عادت کرده بودم ۷ سال باهاش موندم ،خیلی عذابم داد ،همیشه میرفت یه هفته غیبش میزد بعد میومد ازم پول میخواست و میگفت لغزش کردم .
منم گریه و زاری میکردم که تو رو خدا نکش ...
درس هام و به زور پاس میکردم حال روحیم داغون تر از قبل شده بود ...خانواده ش از خودش داغون تر بودن .
یادم میوفته از خودم چندشم میشه .چقدر احمق بودم من ...
یه وقتهایی هم میخواستم بهم بزنم گریه زاری میکرد و میگفت خودکشی میکنم ...
بعد از ۶ و ۷ سال گفت ترک کردم ،دیدم داره چاق میشه باور کردم ...نگو پودر و قرص میخورده ...
اومدن خاستگاری ،بابام گفت اینا به دردت نمیخورن .تو کجا اونا کجا ...گفتم قبول نکنی خودمو میکشم و...