خواهرم ۲۲ سالشه ی پسره بود که نزدیک به سه سال بهش می گفت زنم میشی؟
خواهرمم بهش میگفت با خانوادم درمیون بزار ولی از قضا مامان پسره مرد و اونم فاز افسردگی و ناراحتی گرفت تا مدتی
اینم بگم که مغازش نزدیک خونمون بود و خواهرم اصلا بهش پیام نمیداد فقط هر از گاهی پسره از سر کنجکاوی به خواهرم پیام میداد که خواستگار داری یا نه؟
که خواهر ساده ی من هم تمام خواستگارای خوبشو بخاطرش رد میکرد
ناگفته نمونه که من احمقم هی به خواهرم میگفتم گناه داره مادر نداره تو دیگه دلشو نشکن
تا ی مدتی به خواهرم شروع کرد پیام دادن و هواشو داشت ولی بازم خواهرم در حد سلام جوابشو میداد
تا اینکه اونروز خواهرم و دوستش رفتن از مغازش خرید کنن به خواهرم میگه قیمت طلا چنده الان
خواهرمم بهش گفت میخوای برام طلا بخری
گفتش آره حتما سر فرصت میخرررم واست
تازه هی بهش میگفت کی بیام واسه خواستگاری؟
ولی در کمال ناباوری یک شب بعدش خبر رسید که با ی دختر دیگه نامزد کرد و اون نامرد خواهر منو قال گذاشته
وقتی به خواهرم گفتن شکستنشو دیدم دلم کباب شد واسش