یکساعت پیش رفتم کارای خونه مامانم رو بکنم چون ناخوشن... تو یخچال نگاه کردم یه مقدار گوشت از ناهار باقی مونده بود و برنج و شوهرم زنگ زد شام چی دارین گفتم برنج و گوشت، بعد نگاه کردم کلا حالت دمبه مانند داشت و گوشت نداشتن روش برا همین جگر مرغ سرخ کردم... اینم در نظر. بگیرم همیشه خونه پدرم وقتی شوهرم دعوت میشه بهترین چیزا. رو حاضر میکنن ولی امروز من بودم و گفتم خب اونم بچه همینجا فرقی نداره
اصلا نخورد و با حالت گرفته بلند شدیم
تو ماشین کلی حرف بارم کرد که شما مسخرم کردین و من اینقدر بدبخت نشدم جلوم این چیزا رو میذارین و غلط میکنی میگی بیا و اینا. بعدم پیادم کرد گفت برو من میرم رستوران غذا بخورم من بچه نیستم باهام بازی در میاری... خیلی حالم گرفته کسیم نبود باهاش درد و دل کنم خب حالا یبار غذای آنچنانی براش نیاوردم این رفتارها یعنی چی... حالم از خودم بهم میخوره که اینقدر تحقیرم کرد