با خدا حرف زدم و شبش از آسمون واسم بارون آورد خندیدم
دلم به مهر تو خوش شد، کفر نیست ولی آدم چقدر میتونه دووم بیاره
کجای زندگی اشتباه رفتم که این شد آینده اون؟
چرا وقتی تو دنیا قدم میزنم نفس کم میارم؟
چرا وقتی دلخوشی دارم نمیخندم؟
چرا نمیتونم گریه کنم؟
آخه شبا با بالشت خیس باید بخوابم؟
چرا کسی تو زندگیم نیست که به اون دلخوش کنم
اینطوری نمیشه بزار به زبون ادبی تر بگم:
چه کردم که تنها شدم؟
چرا یک پدر مثل نیست پشتم
چرا مادرم آه می کشد،
اصلا چرا دختر آفریدهای مرا؟
پسر بودم محکم تر بودم
چرا کاری از دستم برنمیآید؟
مادرم میگرید و من ساکت ماندهام
دست به سویم آورده اما دست من کوتاه است
او به گریستن ادامه میدهد و دست های من خالی از دستمال کاغذیست
چرا نمیتوانم کاری کنم چرا مرا دختر آفریدهای؟
کجا بروم به که غیر تو پناه روم؟
خدایا من سنی نداشتم
این همه عذاب برای من مقداری سنگین است :)