روز اشنایی ما روزی بود که مامانمو میکشتن
و من قلبم وضعش داغون بود
اره مجبور شدم خودم بگم یا زنگ میزد یا عکس میخواست که من کبود بودم خونی بودم بهش نمیگفتم دق میکردم
بقدری این حرفش که هر کی جای من... دلمو سوزوند دو ماه بعدش سر خودشون اومد و حذفش کردم از زندگیم