یه کاری من تو زمان بچگیم کردم که تا الان ک خودم یه بچه دارم نگفتم به کسی و مثل یه راز تو دلم نگهش داشتم
خونه داییم شهرستان بود و ما عادت داشتیم میرفتیم هربار چند روز میموندیم
شاید 6 سالم بود شاید کمتر چون اون زمان مدرسه نمیرفتم من ، اما خاطره اون روز و اون ساعت دقیق تو یادم مونده ، دخترداییم دانشگاه یه شهر دور میرفت یکروز که ما اونجا بودیم در خونه داییمو زدن و پسرداییم رفت تو حیاط درو باز کرد و داد زد مامان طاهره از اصفهان اومده، دخترداییم بدون اطلاع اومده بود که سوپرایزمون کنه
همه دوییدن تو حیاط برا دیدن دخترداییم منم ذوق برم داشت شروع کردم تو خونه دور خودم چرخیدن
ک یهو خوردم به تلویزیون و افتاد و شکست
در عرض صدم ثانیه بلند شدم دوییدم تو حیاط کنار بقیه
هنوز بعد 20 و خورده ای سال برا همه سواله چطور تلویزیون خودش افتاده شکسته و من اینجا اولین جاییه ک از این گند بزرگم رونمایی کردم و نمیدونم چرا یاداوریش هنوز شرمنده م میکنه