حس خیلی بددددددددددددددد شوهر من ۲۶سالشه برادر شوهرم ۲۰سالشع مادرشوهرمم ۴۲ سالشه بعد از وقتی ما ازدواج کردیم همش میگفتم بچه بچه ولی خجالت میکشد الان که من بچه دار شدم دختره میگه وای خدااااا منم میخام بیارم منم میخام 😑😑🫢😑😑😑همش حسودیمو میکنه ولی ببار ک گفت برادر شوهرم برگشت گفت آره همینا مونده ابرومونوببری من ک نمیتونم جلو دوستام سرموبالابگیرم بشین نوتو بزرگ کن😂جدا یعنی چی آخه عصر بوق که نیستدیگ نوه داری عروس داری بشین سر جان دیگ حسود بعد از بچه ی اخرش۲۰سال وقت داشته ولی باردار نشده حالا که منم بدبخت زاییدم میخاد اونم بزاد که مبادا یروز ببرم بچرو بزارم پیشش برم به بدبختیم برسم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اتفاق بدی پیش اومده؟ حس میکنی بدبخت شدی؟ یه لحظه صبر کن. از خودت دور شو. توی تاریخ دور شو. اتفاق هایی رو به یاد بیار که فکر میکردی ازشون زنده بیرون نمیایی. چی شد؟گذشت. به اتفاق هایی فکر کن که توی طول تاریخ برای آدمها پیش اومده.به جنگ به قحطی به بیماری ها. حالا توی جغرافیا از خودت دورشو. به کشورهای دیگه فکر کن. به آدمهای دیگه. دردت در مقایسه با دردهایی که بشر متحمل شده چقدر بزرگه؟ چقدر عمیقه؟ من اینجوری با مسائلی ناخوشایند برخورد میکنم
اخه همش شوهرم پرمیکنه ک میاد اینجا قرار نی ک بخوره بخوابه بااینکه تنها کاری ک نمیکنم اینه ک غذاباخود ...
خوب ژیادنرو
لطفا اگرازپستی درتایپکی گذاشتم خوشتون اومدیادرتایپکی کمکتون کردم لطفابرای سلامتی وسربلندی وخوشبختی همسروبچه هام دعاکنید هوای یکدیگر را داشته باشیددل نشکنیدقضاوت نکنیدهنجارهای زندگی کسی را مسخره نکنیدبه غم کسی نخندیدبه راحتی از یکدیگر گذر نکنیدبه سادگیِ آب خوردنبر دیگری تهمت ناروا نبندیدبه حریم آبروی دیگریبدون اجازه وارد نشوید ...آدمها دنیا دو روز است !هوای دل یکدیگر را بیشتر داشته باشیم 💖
بعد همه از قصد بارداری ایشون خبر دارن؟ یا الان بارداره؟ متوجه نشدم
اگه بچه شو قرار نیست بندازه گردن من و من بخوام بزرگ کنم مشکلی ندارم
ولی واقعا ۴۶ سال سن بارداری نیست
بچه ۱۰ سالش بشه مادر پیر ۶۰ ساله داره
چه ظلم بدی به اون بچه بیچاره ست
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
اخه همش شوهرم پرمیکنه ک میاد اینجا قرار نی ک بخوره بخوابه بااینکه تنها کاری ک نمیکنم اینه ک غذاباخود ...
خیلیی کم برو اونجا
توام مثل خودش بگو وای اینجام وای اونجام 🥲🤦♀️😐
^===خوشبختی چون سرابی دور دست ..و دل دریغ؛از نوری در این سیاهی ....این بغض سنگین -__- این خستگی مفرط ---این حس تهی ؛؛ همه و همه ؛ داستانی ست که هرگز به پایان نمیرسد ===^