#معمای.مفقود.شدن.دبیران.در.روز.Xشنبه.part.2
ساعت پنج و چهار دقیقه ی عصر بود و مدرسه، تعطیل شده بود. باران یک ساعت پیش بند آمده بود و زمین، همچنان پر از چالههای آب بود.
گروهی از دانشآموزان در حیاط مدرسه پرسه میزدند.
آنها همانطور که در حال صحبت بودند، راهشان را به سمت حیاط پشتی مدرسه کج کردند .
بوی عجیبی به مشام میرسید؛ بوی گرم و غلیظی مانند آهن. هوا پس از باران دم کرده بود و رطوبت بسیار بالا بود، طوری که انگار کسی دوش آب گرم را برای مدتها باز گذاشته بود.
در دل گروه کوچک دانش آموزان، حس بدی میجوشید و زیاد میشد. توجه آنها به طور ناخودآگاه، به طرف سرویس بهداشتی جلب شده بود.
دانش آموزان میخواستند مکان را ترک کنند، اما پاهایشان علیرغم میل باطنیشان رو به جلو حرکت میکرد.
«برای چی به آنجا میرویم؟ آنجا که جز خار و خاشاک و میزهای فرسوده و شکسته چیزی نیست!»
به راه باریکی که کنار ورودی سرویس بهداشتی قرار داشت اشاره کرد، جایی که آنها بیاختیار به سمتش میرفتند. پای یکی از بچهها به چیزی برخورد کرد. همه به پایین نگاه کردند.
صدای کشیده شدن فلز بر روی سنگ شنیده شد و نفس همه در سینه حبس شد
یک چاقوی بزرگ آشپزخانه بود. لکههای پررنگی روی تیغهاش دیده میشد. رد باریکی از همان لکهها تا گذرگاه کنار سرویس بهداشتی امتداد یافته بود.
همه سر جاهایشان خشک شده بودند، هیچکس جرات حرکت نداشت؛ سرانجام، شجاعترین دانش آموز، اولین قدم را به سوی آن راه تنگ و تاریک برداشت.
بوی غلیظ آهن میآمد، گرم بود، چیزی شبیه بوی خون. دانش آموزان با کنجکاوی سرک کشیدند.
خون به دیوارها پاشیده بود. لکههای قرمز تیره تمام دیوار را پوشانده بودند. اطراف میزهای شکسته پر از برگها و گلبرگهای خشک بود، و از ز یر انبوه برگها گلبرگهای خشک، دو جفت پا دیده میشد؛
آن پاها متعلق به دو زن بود.
دانش آموزان جراتشان را جمع کردند و برگها را کنار زدند . چیزی که میدیدند قابل باور نبود...
دو جسد، در واقع دو جسم کاملاً بیجان، روی زمین افتاده بود.
پارت دوم