بعد گفتن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین رفتیم اتاق ته یه راهرو بود همین که رسیدیم اتاق چشمتون روز بد نبینه دربست دستاشو انداخت دور گلوم داشت خفم میکرد میگفت تو چطور بخودت اجازه دادی اومدی خواستگاریم و من تنها چیزی که تونستم بگم فقط گفتم عمه و بعد گفت میری پشت سرتم نگاه نمیکنی بخدا خیلی ترسیدم من دیگه عمرا سراغ دختر قد بلند برم