ماجرا ازاین قراره من توی یهگروه استخدامی عضو شدم
این اقا پیام دادو باهاشاشنا شدمو قرارگزاشتیم برای کار
و قرارشر بهم اموزش بده منم عاشقششدم
بعداومدم خونه بهش گفتم که عاشقت شرم گف اگماجرامبگم
ولم میکنی ماجراش اومد امروز گف
مثاین ایناقا از خانوادش ترد شده بخاطر بیماریشو
۷بار عمل کرد و باباش ازونگنده های مشهد
ومث این خداجونی دوبازهبهش داده و ازعمل نجات پیداکرده
و بایهخانم اشناشده و ازدواجکرده و الان یه بچه داره
فقط بخاطر دخترش زندس و دیشب گف اگ بگم نمیمونیواسم الان فهمدم متاهل چیکار کنم😭😭😭
گف من اگ خون زیادیازم بره دیگ میمیرم جون بیماریدارم
و هزارچیزدیگ