کاش بارون قطع نشه. یه لحظه که صداش کم میشه دلشوره میگیرم. با خودم میگم نکنه داره بند میاد؟!
بعد از سالها حس شبای امتحانو دارم.
از بس استرس داشتم میرفتم مادرمو بیدار میکردم میگفتم مامان نخواب من خیلی استرس دارم.
بیدار میشد. میومد مینشست کنارم. گاهی میوه میذاشت تو بشقابو آروم اروم پوست میکند و خودشم میخورد و دست منم میداد. آروم میشدم و تا صبح درس میخوندم. که کمتر از بیست نگیرم. که مبادا ناسپاسی باشه از زحمتهای بابام
الانم استرس وحشتناکی دارم. حس تنهایی داره دیوونم میکنه. پشتم خالیه
امروز یه اتفاقی افتاد که مطمئن شدم خدا دوستم نداره. خیلی وقته ولم کرده.
ولی من هیچوقت واسش بد نبودم.
مث بچه هایی که واسه جلب توجه مامان باباشون یا چمیدونم معلمشون چاپلوسی میکنن، همیشه هرکاری کردم که رضایتشو بگیرم.
تو عمرم در حد یک کلمه هم کسیو نرنجوندم.
هیچوقت دوستم نداشت. هیچوقت بهم توجه نکرد.
چه ربطی به بارون داشت؟
چرا صدای بارون برام مث صدای نفسای مامانم استرسمو کم میکنه؟
همون بچه های معصومیم در ابعاد بزرگتر...
با دردای عمیقتر...
برام دعا کنید خدا منم ببینه