باور کنید قسم میخورم یه کلمه دروغ نگم. بچه ها من ۵ ساله ازدواج کردم از لحاظ خانوادگی و شغلی از خانواده همسرم سرتر هستم همسرم بعد ازدواجمون با کمک من تونست کار خودش راه بندازه و خداروشکر وضعمون خوبه. اینارو گفتم بدونید کمبودی نداشتم و ندارم بچه ها نمیدونم چجوری بگم من تو دوران مجردی خیلی مراقبه میکردم و کتاب ها و فیلم هایی میدیم (لطفا نپرسید چی نمیگم چون خودم پشیمونم) که باعث شد حسس ششمم خیلی قوی بشه و متاسفانه گاهی اتفاقات بد رو برای کسانی که میشناسم از جلو چشمام رد میشه و میبینم یعنی از قبل میدونم برای کسی قراره یه اتفاق بد بیفته. الان مشکل من میدونید چیه من تازگیا یه حسای بدی پیدا کردم ولی قبلشمیخوام بهتون بگم چیا از خانواده شوهر میبینم و چیا از جلو چشمم رد میشه تا شما بگید مقصر منم یا نه و اینکه اگر راه حلی دارید بگید بهم حتما گوش میدم
اگر از من بپرسن قشنگترین واژهای ای که یاد گرفتی چیه؟میگم پذیرش...پذیرفتن شرایط با تمام سختی هاش،پذیرفتن آدما با تمام نقص هاشون، پذیرفتن این که مشکلات هست ولی باید ادامه داد، پذیرفتن اینکه گاهی اشتباه میکنم ،پذیرفتن اینکه من کامل نیستم، پذیرفتن تموم فقدان هااا، پذیرفتن تمام از دست دادن ها 🌱 شکست خوردن هااا ،رها شدن هااا داشتن پذیرش یعنی پایان دادن تمام دعواها و اختلاف ها 🤍پایان حال بد وجنگ و اعصاب و شروع آرامش....بپذیرید بچهها همه چیز رو بپذیرید و رها کنید...اگر کسی دوستون نداره ،اگر کسی ارتباطش رو باهاتون کم میکنه اگر کسی ازتون متنفره اگر کسی ازتون دور میشه اگر زندگی اونطور که میخواستین پیش نمیره هیچی جز پذیرش و گذشتن نشون نمیده...چقدر بالغ هستید 🌻یه عدد نومزد دارم که تمام منه:)💚 جان من است او 🤭درخواست دوستی به هیچ عنوان ندید و قبول نمیکنم باتچکر 💙
بچه ها من از وقتی عروس این خانواده شدم مادرشوهرم و جاریم باهام بد تا کردمد یعنی خیلی دو رو و دروغگو هستند من اوایل طعی میکردم اصلا چیزی نگم حتی یه بار مادرشوهرم گفت من میتونم به راحتی زندگیت بهم بزنم یا مثلا از غذا پختنم حرف زدنم سرکار رفتنم حامله شدنم و ... ایراد میگرفت و همیشه دنبال دعوا بود من هیچی نمیگفتم جاریمم بدتر از اون البته این دوتا تا قبل اینکه من بیام و حتی ۲ سال بعد باهم قهر بودن دیگه از وقتی بچه من به دنیا اومد آشتی کردند جاریمهرکاری میکرد منو عصبی و ناراحت کنه من زیاد کاری نداشتم یعنی اهمیت نمیدادم مادرشوهرمم وقتی هممون یه جا بودیم با اون پچ پچ میکرد میخندید تا منو اذیت کنه