اونایی ک تاپیک هامو خوندین شاید کم و بیش وضعم رو بدونید .
دوتا بچه دارم دختر 6و پسر1ساله
شوهرم بیکاره و بیمار هم هست میگرن عصبی داره هر روز سردرد شدید و ... دنبال دکتر و دوا هم نیست چون کارنمیکنه پول هم ندارن ک بره دکتر
پدر و مادرش تو چادر زندگی میکنند تو مناطق کوهستانی ک ن برق ن گاز نه آنتن ن امکانات هیچی ندارن .فقط آب هست
گوسفند های مردم رو چوپانی میکنن یه مزدی میگیرن
ماهم دوسال پیش گوسفند بردیم اما شوهرم مسئولیت پذیر نبود و درست مواظبت نکرد ازشون و هر روز دعوا داشتن چون شراکتی بودن با باباش و برادرش اینا
یکی میگفت امروز تو ببر اون میگفت ن تو ببر خلاصه اعصاب خوردی فقط
این همه خودم و دخترمم اذیت شدیم تو کوه و بیابون آخرش 300تومن آوردم با خودم ک بیام دکتر چون حالم اصلا خوب نبود ناخواسته باردار شده بودم
پارسالم ک گفتم. کلا دوماه منو گذاشت رفت پیش خانواده یعنی میخاست اونجا پول دربیاره واسم اما هیچی نیاورد
حالا امسال میگه بازم میخام برم گوسفند بیرم تو هم باید بیای بریم تو چادر
من واقعا نمیتونم با بچه یک ساله تو بیابون زندگی کنم حتی یخچال ندارع ک آدم اگر بچشمریض شد ی چرک خشک کن دادن بهش بزاره توش ک خراب نشه اصلا برق نداره
شبا باید 6بری بخابی از بس سرده اون وقت تا 6صبح 12ساعته من باید هی شیر بدم ب بچه ک گرسنشه
و صبح از بیجونی حتی حال ندارم از جام بلند بشم
بچه ک کثیف میکنه باید آب داغ کنم ببرمش بشورمش مادر شوهرم هم آدم بد اخلاقی هست میگه رو آتیش آب داغ کن آبی ک تو کتری هست نبر بریز ب بچت
قبلا همه اینا رو تجربه کردم ک میگم
چون قبلا یکسالگی دخترم رفتم چهار ماه تو چادر
جوری ک 58بودم شدم 48کیلو اینقدر بیجون شدم
حتی مسئولین بهداشت زهره ترک شدن وقتی دیدنم
تغذیه خوبی نداشتم آخه اونجا دور از دسترس همه چی هست و باید کلی با ماشین بیای تا برسی ب یه روستا ک مغازه داره و باید پول داشته باشی ک چیزی بخری .
الان میگه اگر نمیخای بیای برو خونه بابات من میخام برم اونجا هیچجوره قانع نمیشه اونجا هم ک میریم من فقط عذاب میکشم خودش براش مهم نیست چون هی میره میگرده منو میزاره پیش مامانش اینا
بابام هم بیکاره وضع مالی خوبی ندارد چنتا بچه مدرسه ای داره. دوست ندارم برم سربارشون بشم چون واقعا وضعشون خرابه مثل خودم
از طرفی نمیتونم این شرایط سخت چادر نشینی رو هم تحمل کنم
چکار کنم بهتره
فقط هی نگید چرا بچه آوردی خودم سخت پشیمونم و در عذاب راهنماییم کنید سرزنشم نکنید ...
خودم تو فکرم ک برم خونه بابام یکم از لجبازی بیوفته ولی عذاب وجدان دارم برای مادرم و پدرو ک وقتی میبینن مشکل دارم هی ناراحتن و غصه میخورن مامانم کلی مریضی داره ی ذره حرص بخوره حالش بد میشه بابام قلبش ضعیفه میترسم ی چیزیش بشه من دیگه خودمو نمیبخشم
من ی جوری رفتار میکنم ک یعنی زندگیم معمولیه بد نیست اما از درون خودم نابود شدم چون از هم دور هستیم زیاد در جریان زندگیم نیستن
چکار کنم بمونم یا برم