من یه خاستگار داشتم
سنم کم بود اونم کم سن بود
مادرش به مادربزرگم گفته بود چون همسایه ی اونا بودن
من وقتی فهمیدم عاشقش شدم اونم منو دوست داشت
مثلا میومد زیر بارون منتظر من که من برم بیرون منو یه نظر ببینه
دوست داشتنمون با نگاه میگذشت تو مراسما تو بیرون و...
قرار بود بزرگ شیم بعد نامزد کنیم
بعد از مدتها رفت و دختر عمشو گرفت
نمیدونم چرا و چی شد
ولی واسه من شکست بدی بود اون عشق اولم بود
و من مطمئن بودم اون دوستم داره
تهش این کارو کرد
بعد از یه چن سالیم نامزدیش بهم خورد منم ازدواج کردم اونم همچنان مجرده
یبارم تو یه عروسی همو دیدیم
من نامزدی بودم هیچوقت حسرت توی نگاهشو یادم نمیره ولی واسم مهم نبود
دیگه حتی بهش فکرم نمیکنم زندگی خودمو دارم شوهرم مرد خیلی خوبیه خداروشکر