من شعر و متن یادم نمیاد
اما یه چیزی خیلی رو دلم سنگینی میکنه
چندسال پیش با اقا پسری از فامیل بهم علاقمند شدیم
مشکلاتی برای اقا پیش اومد ک نشد ازدواج کنیم
من بهشون گفتم که به پای تمام سختی ها میمونم و کنارت هستم اما ترسید و جلو نیومد ،گذشت اونروزا ولی خیلی دلمو شکوند ،من چندسال به پاش مونده بودم و تقریبا همه میدونستن من منتظر یکی هستم اما نمیدونستن کی !
خودشم انگار براش ثابت شده بود ک من نمیتونم ازش دل بکنم واسه همین جدی نمیگرفت وقتی میگفتم که دیگه خسته شدم و به پات نمیمونم !
تا اینکه همسرم اومد ،اولش نمیخواستم قبولش کنم اما اینبار همسرم به پای من موندو کلی صبوری کرد تا بالاخره تونستم بهش دل ببندم و ازدواج کردیم ،
منم کلا فکر اون اقارو از سرم بیرون کردم و گفتم حتما قسمت نبوده ،
چند وقت پیش رفته بوده پیش داییم درد و دل میکرده و حسرت میخورده که من اشتباه کردم از دستم رفت فلانی
وقنی این حرفو شنیدم دل شکستم اروم گرفت ،چون فک میکردم فقط منم که بار اون همه سال انتظارو تنهایی به دوش کشیدم !