دوستم ،شب بله برونش بود ما کلی شیرینی خوردیم کلی خندیدم شام قرمه سبزی داشتیم ،همه چی خوب بود ،خواستگار داشت ،فردا بله برون عقدش بود،ولی اون یکی دیگه رو دوست داشت خانوادش راضی نبودن چون مذهبشون با هم فرق داشت،پسره چند بار اومد خواستگاری اینا قبول نکردن،اخر که اینا قبول کردن دایی پسره مرد ا تا چهل روز خبری ازشون نشد باز خانواده دختره زدن زیرش گفتن حالا که بعد جواب ما چهل روز غیب شدین ما بهتون دختر نمیدیم،برای دختره خواستگار اومد یه فامیل نزدیک نزدیک ولی از یه شهر دیگه و داستان عشقو عاشقی اینا رو نمیدونست تو شهر ما همه از جریان اینا خبر داشتن،بله برون انجام شد فردا قرار بود برن برا عقد ،ولی شبش وقتی داشتم میرفتم خونه بهم گفت عروسی رو براتون عزا میکنم ،من احمق من بی شعور من خاک بر سر به کسی نگفتم به مادرش نگفتم که حواسش بهش باشه من فقط ۱۶سالم بود من تا حالا اسم خود کشی رو هم نشنیده بودم،این همیشه عذابم میده که به کسی نگفتم ۱۸سال میگذره ولی من هنوز گاهی دلم براش تنگ میشه