همه ما در کودکی این سؤالات بنیادین را از خود پرسیدهایم:
من چه کسی هستم، تو که هستی، ما چرا اینجاییم، قرار است چه کنیم و به کجا میرویم؟
این سؤالها تقریباً فراموش شده و به حومه زندگی رانده شدهاند، اما صدای غرولندشان در ناخودآگاه همه ما پیچیده است.
ما ناخودآگاه در همه چیز آنها را جستوجو میکنیم، در یکدیگر، در رمانها، برنامههای تلویزیونی و دیگر چیزها
یا خود را با هزاران شکل مشغولیت و حواسپرتی که فرهنگمان ارائه میدهد، نسبت به فقدانشان بیحس میکنیم.
انسان موجودی پر از امیال است و آنچه بیش از همه میل دارد، معناست و آنچه بیش از همه رنجش میدهد، بیمعنایی است.
و حرکتی که به نیازهای روح توجه نکند به ناچار به فرسودگی، افسردگی، پوچی و سرانجام یک زندگی بیحس و بیجان منجر میشود