اول از همه بگم اگه میخای سرزنش کنی توهین کنی نیا تاپیک من . بچه ها از روز اول نامزدیمون ک بعدا فهمیدم. .. شوهرم دوست دخترها داشته توی گروه .دوران بعد عروسیمون یکماه بعدش. بخاطر زیرآب زدن مادرش ک بمن گفت آرایش نکن من گفتم دوس دارم. شوهرم چون اعتقاد داشت مادرش از حضرت فاطمه بالاتره جون خیلی سختی کشیده به هیچ عنوان بهم حق نداد ک چرا جواب مادرش رو دادم. یک ماه و نیم بعد عروسیمون. زندگیم از همینجا استارت خورد و به جهنمی بودن پیش میرفت. لج و لج بازی از سرکار مستقیم میرفت پیش مامانش بعد از اونجا میرفت خونه رفیق متاهلش و میخابید و گاهی ساعت ۲ میومد . منم شروع میگردم ب هوار و دعوا ک چرا منو تنها میذاری نمیای . آخه من اینجا غریبم فقط خانواده شوهرمو دارم . ۱۲ ساعت از شهر خودم دورم. ... همچنان نگو شوهرم با یه دختر عاشق و معشوق شدن. همه اعضای خانواده ش میدونستن . دختره براش کادو گرون میخرید شاعر کفش چرم و تیشرت مارک و ... داداش هاش خواهرش مادرش جاریم خبر داشتن. پول بمن نمیداد یه روسری بخرم همه مال دوران مجردیم و دوراننامزدیمون بود لباسام.. همش خرج خود شمیگرد باشگاه و پودر کراتین و قرص و آمپول بدن سازی و زیوالات نقره و لباسای شیک ماهی دوسه دست . گاهی هم عمدا خونه رو خالی میذاشت من روز عروسیم ۶۴ کیلو حدودا بودم. س ماه بعد عروسیم ۴۸ شده بودم. ختم پدر بزرگم سه ماه بعد عروسیم بود رفتم . شوهرم نیومد بعدا آمارش درامد. با دوستاش و دوست دختر دوستاش رفته بودن شمال . ماهی دوسه بار میرفت تهران پیش دختره. تا دوسه روز نمیومد . هر موقع میود یا لبش کبود بود یا گردنش. منم تنها میذاشت. ناخواسته باردار شدم گفت باید سقط کنی من ترسیدم زنگیدم ب پدرش اون دعواش کرد پلی همچنان میگفت باید سقط بشه. زیر آب زنی مامانش همچنان ادامه داشت من ۲۲ اسلم بود شوهرم ۳۴ بود ینا برا ۱۰ سال پیشه. شوهرم خیلی دهن بینه و عاشقدختره شده بود بددد. من ن پول داشتم ک برم وسیله بخرم آرایش کنم ن پول داشتم لباس لخرم همیشه کهنه . ک طعنه شو جاریم بهم زد.سر داستان ها و بحثا و سیاست نداشتن من . من وقتی ۷ ماه باردار بودم شوهرم و خانوادهش ریدن بهم سر اینکه با خواهر شوهر کوچیکه ک ۱۳ سالش بود بد رفتار کردم داستان درست کردن منو تو شهرمون ک رفته بویم تفریح جا گذاشتن . شوهرم ب خواهرم و مادرم گفت نمیخام ش بچه ک بدنیا بیاد میام بچه رو میبرم و طلاقش میدم. وهمچنان عاشقانه با دختره بود ک خودم سر سه روز برگشتم تنهایی ب خونه شوهرم تو شهر غریب. و دوباره نق زدناش شروع شد. یه جورایی کاری میکرد ک فرار کنم و بگم مهرم حالا جونم ازاد ولی مان با این وجود دوسش دشتم و میگفتم از لج مادرش هم شده باید ورق برگرده . . آن دوستش ک گفتم شبا میرفت خونه ش میخابید خیلی با زنش جور بود .گذشت و همچنان با یه زن متاهل ۵۰ ساله رفیق بود خودشو مچرد جا زده بود. انقد با اون زن دوستش جور بود ک بهش گفته بود دوستت دارم ک دوستش بهش گفته بود بیا ۷ونمو کارت دارم تف انداختهذبود تو صورت شوهرم ک من تو رو مث برادرم میدونستم و ضایع شده ود. سر این ژن دوستش ک انقد باهاش رفیق بود چقد من بحث کردم باهش چقد گفتم بدممیاد میگفت بتوچه مث خواهرمه. دلم خون بود و هست. دوباره از همکااش سه تا خانم یه بیوه و دوتا دختر رپ جور بود ک خلاصه بگم سالی یه دونه خیانت میافتاد بیرون. منم هر سال گریه اشک افسردگی گرفتم یه مدت ول یبهم میخندید . و اصلا نمیفهمید. چی میگم.