اومدیم و من چون خیلی حالم بود و حرص خورده بودم خابم نمیگرفت شوهرمم توی حال داشت فوتبال میدید نزدیک ب ساعت ۴ صبح.
با مشورت از خیلی از نینی سایتی های رفتم ب ارومی موضوع رو با شوهرم درمیون گذاشتم
و دست خودم نبود نزدیک نیم ساعت صبحت هام طول کشید اما مثل بید میلرزیدم کلا همیشه اینجوری میشم و اشکام تند تند میریخت رو پام هق هق میزدم
داستان رو خدا شاهده بدون یک درصد کم و زیاد براش تعریف کردم و گفتم حرف های دخترا رو هم بشنو شاید من از عمد ی چیزی رو نگفتم و ب نفع خودم گفتم شوهرمم خیلیییی ناراحت شده بود برام و دید ک چجوری دارم میلرزم و اینا..
منم بهش گفتم من فقط بخاطر توعه ک موندم توی این زندگی برام خیلی اهمیتی نداره ک تکلیف دختر خودمون یا خاهر های تو چی میشه
من از علاقه ای ک ب تو دارم موندم و از زندگی ک دارم راضی نیستم من سر ی اشتباه و بچه بازی و نادانی ازدواج کردم و هیچوقت فکر نمیکردم عاقبتم همچین میشه و الان خیلی پشیمونم و اگه برگردم عقب هیچوقت قبولت نمیکردم . امیدوارم ی روزی ی چیزی ازت ببینم ک بتونم راحت ازت دل بکنم و جدا شم
شوهرم قرمز شده بود و گریه میکرد و گفت من باید یکی از دختر عمو یا دختر عمه های خودمو میگرفتم تا بفهمن فرق بین ظلم و محبت رو
تو پیش ما بدبخت شدی ما قدر تورو نمی دونیم
باید خاهرم میدید تا میفهمید نامادری چیه