خدا لعنت کنه مادرشوهرمو گفت غزل(دخترمو) بزار رو پا بهتره منم از چهل روزگی به حرف این احمق کردم گذاشتم الان عادت کرده هم بزارمش پایین بیداره
یک تابی هست که من تکونش بدم پنچ دقیقه خودش تکون بخوره
یک گهواره داره هم ی بار تکونش میدم بعد پنچ ثانیه وامیسته به هیچکارم نمیرسم از دست این بچه
ظهر اینقدر گریه کرد ک کلافم کرد هواسم از غذا در رفت غذام سوخت انقد شوهرم دری وری گفت ک حد ندارع
خواهش میکنم خواهرانه کمکم کنید