میدونم واقعا طولانی ولی خوهرانه ازتون میخوام بخونید 😭😭😭
حقیقتش اینه انقدر خسته شدم که تصمیم قطعی مو گرفتم خودکشی کنم تموم بشه ولی برا بچه ام میترسم من دوسالم بوده مادرم فوت شده پدرمم ولم کدده و پیش پدرومادر مامانم بزرگ شدم الان ۱۸ سالمه و ۵ سالمه ازدواج کردم یه پسر ۳ساله دارم خیلی دارم تو زندگی اذیت میشم شوهرم آدمیه که به هیچ وج محبتی نداره حالا من با اون ساختم ولی اینکه همه همش با مادرشه کل زندگیمو بنام مادرش کرده هروقت میریم پیش خانواده اش همش به من فحش میده من حتی ارزش یه سگم ندارم بجای رسیدم که نمیزاره برم خونه خانواده ام ۱ماه خونه خانواده شوهرم باشم باید با هزار التماس ۱ شب برم خونه خانواده ام و درضمن هیچ بدی بهش نکردن که بگم بخاطر اونه کلا ببینه با هرکی از فامیلای خودم رفت امد دارم هرکاری میکنه که من قطع ارتباط کنم خیلی خسته ام کرده دیگه یبار خیانتش یبار دست بزن یبار این ماجرا خانواده ام اخه چقدر تحمل کنم همه زندگیم شده حرف مادرش هرکاری میکنه باید اجازه مادرش رو بگیره هرکاری میکنم واقعا درک نمیکنه نمیفهمه که ما مستقلیم من زنشم بچه داریم یجوری پیش خانواده اش منو کوچیک میکنه که کسی حسابم نمیکنه دیگه به راحتی میگه بچه ام رو میدم مامانم بزرگش کنه میخوام جدا بشم ولی خانواده ای ندارم که پشتم باشن و جای رو هم ندارم بچه ام هم هست واقعا چیکار کنم امشب دیگه خیلی خسته شدم چند وقتی بودم به فکر خودکشی بودم ولی امشب واقعا میخوام تموم بشه فقط نمیخوام بچه ام زیر دست همچین آدمی بزرگ بشه شما بگید من چیکار کنم اخه یعنی چی دیگه حتی نتونم با خانواده ام هم رفت امد کنم این چه زندگیه این اقا هیچ پولی دست من نمیده میگه خوراکی خونه رو میخرم کافیه من حتی افسرده گی داشتم پول مشاوره رو هم بهم نداد الانم پولی ندارم برم دکتر یا روانشناس موندم واقعا چه خاکی رو سرم بریزم